سعادتی به آقای منتظری گفت:«به امام بگویید مبادا دولت تعیین بکند»
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس
11 بهمن 95
6۰46
[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: سازمان موسوم به مجاهدین خلق از بدو تأسیس تا واپسین روزهای حضور در ایران، در برابر پدیده «امام» راههای گوناگونی را آزمود که البته هیچ یک از آنها به نتیجه مطلوب نائل نشد. جوهره تمامی این ترفندها چیزی نبود جز تلاش برای دور زدن رهبری انقلاب و یافتن و پیمودن راهی برای به کف آوردن قدرت، آن هم از نوع مطلق آن! اما مواجهه امام با این گروه شامل نکاتی است درخور دقت و بس عبرتآموز؛ نکاتی که میتوانند برای روزگار فتنهخیز ما بس درس آموز باشند.در گفت و شنودی که در پی میآید، به بازخوانی پارهای از درسهای منش امام راحل در برابر مجاهدین خلق پرداختهایم. با سپاس از جواد منصوری که با ما به گفتوگو نشستند.
*مجاهدین خلق در سالهای اوج فعالیت خود سعی زیادی در گرفتن تأئید از حضرت امام کردند، با این همه و حسین روحانی و تراب حقشناس پس از جلسات متعددی که در نجف با امام داشتند، موفق به کسب تأئید ایشان نشدند. این درحالی بود که در داخل، بسیاری از چهرههای شاخص و مبارز روحانیت و حتی شاگردان امام، به استثنای شهید آیتالله مطهری، آنها را تائید میکردند. سئوال اینجاست که چطور مبارزینی که به آنها پول میدادند و از نزدیک با آنها آشنا بودند، متوجه ماهیت مجاهدین خلق نشدند، ولی امام که با آنها تعامل نزدیکی نداشتند، این نکته را دریافتند؟
قبل از پاسخ به سئوال شما باید به نکاتی تاریخی اشاره کنم. در سال ۵۰ وقتی تعدادی از اعضای سازمان مجاهدین خلق دستگیر شدند و تعدادی از نشریات این گروه منتشر شد. به دلیل اینکه این قضیه از یک طرف با مبارزات مسلحانه گروههای چپ و از سوی دیگر با برگزاری جشنهای بسیار گسترده ۲۵۰۰ ساله همزمان شد، جوّ بسیار احساسی و عاطفیای نسبت به تمام جریانات مبارز علیه رژیم در جامعه به وجود آمد، بهخصوص در مورد مجاهدین خلق که هم نام اسلامی داشتند، هم شیوه مسلحانه را در پیش گرفته بودند. در جریان هستید که آنها سابقهای با نهضت آزادی داشتند. اینها تقریباً در داخل کشور توانستند همه جریانها را به خودشان جذب کنند، البته در همان زمان هم بهرغم چنین جوّی، بودند کسانی که مجذوب شرایط نشدند و آنها را تأئید نکردند، از جمله آن افراد یکی خود من بودم.
من در سال ۱۳۵۰ وقتی چند جزوه اینها را خواندم، گفتم که اینها اصالت دینی ندارند و تفکرات ضد دینی بر اینها غلبه دارد. اصل برای اینها مبارزه بود، علاوه بر اینکه بسیاری از مبانی دینی را اساساً قبول نداشتند، لذا من در سال ۵۰ حاضر نشدم در ادغام تشکیلات حزبالله در مجاهدین وارد شوم و از همان زمان هم آنها بسیار با من بسیار بد شدند و معتقد بودند که من بریده و مرتجع و بیسوادم و اهل مبارزه نیستم!
در سال ۵۱ که دستگیر شدم و مقاومتهای زیادی را انجام دادم، بعد از حدود دو سال که به زندان قصر منتقل شدم؛ اینها دیگر نمیتوانستند از این برچسبها به من بزنند که طرف مبارز نیست یا بیسواد است یا بریده. نهایت اتهامی که میزدند این بود که میگفتند منصوری علمی فکر نمیکند یا یکسویهنگر است. البته در زندان قصر در سال ۵۱، افرادی چون آیتالله انواری و آقای عسگراولادی و شهید لاجوردی به ماهیت اصلی این جریان پی برده بودند، با وجود این، همچنان در بیرون از زندان، به دلیل غلبه مبارزه و سیاستزدگی، مجاهدین مورد حمایت قرار میگرفتند.
تا اینکه بعضی از اینها برای گرفتن تأئید نزد حضرت امام در نجف رفتند. مسلماً امام شناخت عمیق از اسلام داشتند و تحت تأثیر احساسات ظاهری و مقطعی قرار نمیگرفتند و هیچ رودرباریستی با جریانی نداشتند و ملاحظه کاری نمیکردند. سازمان مجاهدین در سالهای۵۰ تا ۵۲ تلاش بسیار زیادی کرد تا بتواند موقعیت خود را در میان جریانات مذهبی مثل بازاریها، طلبهها و دانشجویان متدین تثبیت کند و از این مجموعه به عنوان نیروئی برای تثبیت کل سازمان و خط مشی آن استفاده کند. تا سال ۵۲ در این زمینه موفقیتهائی هم داشتند، ولی از سال ۵۲ به بعد، با توجه به روشن شدن ماهیت اینها، بهتدریج هواداران خود و حمایت بیچون و چرای عدهای از مدافعان را از دست دادند.
خاطرم هست مرحوم آیتالله ربانی شیرازی از سال ۵۲ به طور جدی مخالفت خود را با آنها شروع کرد و این مخالفت بهقدری شدید بود که قاسم باقرزاده در زندان قصر بارها به منگفت: «اگر به خاطر مسائل زندان نبود، من در همین جا میزدم و ایشان را میکشتم!» من و قاسم باقرزاده و آقای ربانی در یک اتاق بودیم. اینها بهشدت از دست آقای ربانی عصبانی بودند که چرا دارد این طور علیه ما بحثهای فلسفی، سیاسی و تاریخی میکند؟ مرحوم آقای ربانی در فلسفه مارکسیسم تسلط خیلی خوبی داست. به لحاظ تاریخی هم خیانتهای شوروی و حزب توده را تا حدودی میدانست و مرتبا آنها را مطرح میکرد و میگفت سازمان، دنبال حزب توده افتاده و آخر و عاقبتش چنین خواهد شد. از آن طرف هم قدرت روحانیت و حوزه را در دفاع از اسلام میگفت و تأکید میکرد که شما بالاخره از اینها شکست خواهید خورد. این رفتار و حرفها آنها را بسیار زجر میداد.
*سئوال دیگر این است بهرغم اینکه امام حتی ماهیت مجاهدین را از کسانی هم که در داخل با آنها ارتباط داشتند، بهتر شناخته بودند، در سالهائی که اینها از بین جوانان مشغول یارگیری بودند و مرحوم آیتالله مطهری و چهرههائی چون مرحوم آیتالله ربانی شیرازی به صراحت علیه آنها حرف میزدند، چرا امام علیه مجاهدین موضعگیری صریح نکردند؟
اولاً: در سالهای ۵۰ تا ۵۴ هنوز ماهیت مجاهدین برای بسیاری از مردم روشن نشده بود. ثانیاً روش امام این نبود که با جریاناتی هم که مخالف بودند، مخالفت علنی کنند، مگر اینکه در شرایط ویژهای احساس خطر میکردند. ملاحظه میکنید که امام با بعضی از جریانات تاریخ معاصر هم موافقتی نداشتند، ولی هیچ وقت مخالفت علنی نکردند و فقط در مقاطعی به صورت بسیار گذرا نکاتی را مطرح میکردند.
ثانیاً: اینکه در آن شرائط، امام از طرف آنها لااقل درکوتاه مدت احساس خطر نمیکردند، کما اینکه وقتی وارد ایران هم شدند، درباره مجاهدین خلق موضعگیری صریح نکردند، ولی مدتی که گذشت و از جانب اینها فتنه و توطئه و تهدید به شکل علنی آشکار شد، آرام آرام مخالفتشان را با آنها زیادتر کردند. صحبتهائی که امام بعد از ۱۴ اسفند سال۵۹ و واقعه دانشگاه کردند، قبلاً نکرده بودند. من در دی ماه ۱۳۵۷ از زندان بیرون آمدم و به ملاقات شهید بهشتی رفتم و در باره ماهیت مجاهدین با ایشان صحبت کردم و گفتم: «اینها مبانی دینی درستی ندارند، رفتارشان این است، عقایدشان این است و دشمنیشان با ما بسیار جدی است، اینها فقط میخواهند به حکومت برسند و در این راه، هر کاری که از دستشان برآید، خواهند کرد.» شهید بهشتی به شکل غیرمنتظرهای به من گفتند: «این موضع تند تو ناشی از دعواهائی است که در زندان با آنها داشتهای!» ایشان تصور میکرد ما تحت تاثیر فضای بسته زندان، اغراق میکنیم، بعدها روشن شد که اشتباه نکرده بودیم. امام نمیتوانست موضعی را که در سال ۵۹ گرفت، در سال ۵۷ بگیرد. هنوز ماهیت اینها حتی برای امثال شهید بهشتی هم مشخص نبود. ایشان از نظر فکری قطعاً مجاهدین خلق را قبول نداشت، اما تصورش را هم نمیکرد که اینها اینقدر جنایتکار باشند و مملکت را به آشوب بکشند.
*خیلیها معتقدند اگر مجاهدین بعد از انقلاب در عین بیاعتقادی به نظام و رهبری، در عمل قانون را رعایت میکردند، این سرنوشت را پیدا نمیکردند. در این باره نگاه دیگری هم وجود دارد و آن این است که آنها به چیزی کمتر از حکومت مطلقه راضی نبودند و همین موجب طرد آنها شد. دیدگاه شما در این باره چیست؟
من بهجد با نظر دوم موافقم. من در تأئید این نظر شما یک سند تاریخی ارائه میکنم. در روز نهم آبان ۱۳۵۷ زمانی که آقای منتظری و آقای هاشمی رفسنجانی از زندان اوین آزاد شدند، محمدرضا سعادتی به این آقایان میگوید: «به امام پیغام بدهید که مبادا دولت تعیین بکند. ما دولت را تعیین کردهایم و اگر ایشان دولت تعیین کند، همکاری نمیکنیم و آن دولت شکست میخورد!» ملاحظه میکنید اینها هنوز انقلاب به پیروزی نرسیده، خودشان را برای تشکیل دولت، ذیحق میدانستند و اگر کس دیگری دست به این کار میزد، او را تهدید به شکست میکردند. از روز اول غیر از این فکر نمیکردند.
*بعد از پیروزی انقلاب، مجاهدین جزو اولین گروههائی بودند که در قم با امام ملاقات کردند. عکس این ملاقات هم منتشر شده است. امام حرفهای اینها را شنیدند و با آنها اتمام حجت کردند. ما شاهد بودیم که مجاهدین روی ملاقات با چهرههای دیگر، از جمله مرحوم آیتالله طالقانی بسیار مانور میدادند، اما صدای ملاقات با امام را هم در نیاوردند. بعدها معلوم شد که امام در آن جلسه با آنها صراحتاً اتمام حجت کرده بودند. شما در آن زمان در سپاه بودید. آیا از این ملاقات و اتمام حجت امام مطلع بودید؟
یکی از خصوصیات سازمان مجاهدین این بود که سعی میکردند به هر نحو ممکن با تمام گروهها و جریانات و افراد، بهنوعی ارتباط داشته باشند. این ارتباطها چه برای تبادل اطلاعات، چه برای القای دیدگاهها و مواضع خودشان و چه برای مصرف درون گروهی برقرار میشد، یعنی در داخل گروهها میگفتند که ما با امام، آیتالله طالقانی، حزب توده، حزب جمهوری اسلامی، با آقای بهشتی و … ارتباط داریم و این گونه القا میکردند که مورد قبول و مشورت همه هستند. این یک اصل جدی برایشان بود و روی آن خیلی کار میکردند. با دولت موقت و جریانات چپ هم ارتباط داشتند.
نکته مهم دیگر این بود که اینها کاملا میدانستند موقعیت امام چگونه است. در روز ۱۲ بهمن ۵۷، من مسئول انتظامات قسمتی از مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا، یعنی میدان راهآهن تا نازیآباد بودم. دیدم یکی از منافقین که در زندان با هم بودیم، با چند نفر دیگر عکس امام را در دست گرفتهاند و شعار میدهند: «رهبر ما خوش آمد! رهبر ما خوش آمد!» من به دوستان گفتم: «من این آدم را کمتر از برادرم نمیشناسم و سالهای سال در زندان با او بودهام. این به امام که اعتقاد ندارد، هیچ، به چند درجه بالاتر از امام هم اعتقاد ندارد، منتهی میداند که مردم، امام را به عنوان رهبر انتخاب کردهاند و دارد از این حربه استفاده میکند».
واقعا همینطور هم بود. این سبکشان بود، یعنی کلمه منافق، بیدلیل به اینها گفته نمیشد. اینها سالهای سال در زندان، دین نداشتند، اما نماز میخواندند! که دیگران را فریب بدهند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید تقی شهرام از سال ۵۰ تا ۵۲ بعضی از اوقات در زندان پیشنماز بود! درحالی که اساساً مارکسیست بود. در سال ۵۱ تقی شهرام به رجوی میگوید: «من مارکسیست هستم. اعتقادی به دین ندارم، چرا جلوی من میایستی؟» رجوی جواب میدهد: «الان چیزی نگو، چون همه تشکیلات به هم میریزد. در سال ۵۴ و ۵۵ وقتی که ما تشکیلات را گسترده و تبثیت کردیم، تو و امثال تو بروید مارکسیست شوید و اعلام کنید و کنار بروید.» اینها اینطور بودند، یعنی یک مارکسیست را جلو میانداختند و خودشان پشت سرش نماز میخواندند! بنابراین تعجبی ندارد که بروند و با امام ملاقات و حتی به ایشان اعلام وفاداری و ارادت و تبعیت کنند. این نوع کار را میکردند و میکنند، ولی قطعا اعتقادشان چیز دیگری بود و هست. در مورد آن دیدار هم تا جائی که یادم هست این خبر منتشر شد که امام چندان آنها را تحویل نگرفتهاند.
*مجاهدین بهرغم تجربه و انسجام تشکیلاتی مطلوبی که داشتند، برای مهار قدرت امام هر شیوهای را که به کار بردند، جواب نداد. یکی از ویژگیهای آنها رهبرتراشی در برابر امام بود. اینها تا مقطعی سعی کردند مرحوم آیتالله طالقانی را در مقابل امام قرار دهند، ولی نتیجهای نگرفتند. به نظر شما چه شد که آقای طالقانی بهرغم آنکه در مقاطعی به سران اینها نزدیک بود و کمکهائی هم به آنها میکرد، حاضر نشد اینها را به عنوان کسانی که در محدوده رهبری او بودند، بپذیرد و با صراحت در نماز جمعه علیه آنها موضعگیری کرد؟
مرحوم آیتالله طالقانی تا سال ۵۲ و ۵۳، هنوز هم به اصالت و صداقت آنها اعتقاد داشت و تصورش این بود که اینها به هرحال مسلمانان صادقی هستند، اما وقایع سال ۵۳ به بعد، بسیاری از قضایا را برملا کرد. ایشان در سالهای ۵۳ به بعد در زندان اوین، شاهد حرکتها و حرفهای اینها بود و این چیزی نبود که فقط خبرش را از دور بشنود؛ بنابراین ماهیت اینها کاملا برایش روشن شده بود، منتهی در سال ۵۷ و ۵۸، در فضای انقلاب، شاید صلاح نمیدید اینها را علنا محکوم و طرد کند. فکر میکرد به هرحال بخشی از نیروهای انقلابند و خوب است که در متن رویدادها حضور داشته باشند. تقریبا از خردادماه سال ۵۸، بهویژه بعد از دستگیری محمدرضا سعادتی و اطلاع مستند ایشان از جاسوس بودن سعادتی، بهتدریج نظر ایشان از اینها برگشت و به همین دلیل موضعگیری کرد. البته سازمان مجاهدین هم بههیچوجه چنین انتظاری نداشت. مسلماً آیتالله طالقانی کسی نبود که بخواهد به خاطر این افراد، دست از اعتقاداتش بردارد.
بعد از پیروزی انقلاب، یکی از شیوههای مواجهه سازمان مجاهدین با امام این بود که وقتی دیدند نمیتوانند مستقیما با قدرت و محبوبیت ایشان در بیفتند، سعی کردند با جار و جنجال، ایادی امام را ابتدا با ترور شخصیت از چشم جامعه بیندازند و سپس ترور کنند.
*یکی از جاهائی که مورد حمله پیوسته آنها بود، حزب جمهوری اسلامی بود که شما هم عضو شورای مرکزی آن بودید. از حملات سازمان مجاهدین به حزب جمهوری و پاسخهای حزب به آنها چه خاطراتی دارید، چون در آن مرحله، عملا ضربهگیر اینها حزب و بهطور مشخص شهید بهشتی بود.
شهید بهشتی جزو اولین و شناختهشدهترین مقامات عالی جمهوری اسلامی بود که علیه مجاهدین خلق موضعگیری و در سخنرانیهایش به صورت خیلی زیبا انحرافات اینها را تبیین کرد. دو مسئله در مورد ایشان وجود داشت: یکی اینکه ایشان دبیر کل حزب جمهوری اسلامی بود که در سالهای اول انقلاب نقش گستردهای در کل نظام داشت و دوم اینکه همه افراد، نوشته یا نانوشته، ایشان را جانشین امام میدانستند و باور داشتند آقای بهشتی کسی خواهد بود که جمهوری اسلامی را مدیریت خواهد کرد. مسئله قائم مقامی آقای منتظری در سال ۶۲ مطرح شد و در سال ۶۰ خبری از این مسئله نبود، اما مدیریت مجلس خبرگان نشان داد که شهید بهشتی در آینده عملاً مدیریت نظام را به عهده خواهد داشت.
نه تنها مجاهدین خلق، بلکه تمامی گروههای مخالف جمهوری اسلامی در طیف گسترده خود یک فصل مشترک داشتند و آن ضدیت با حزب جمهوری اسلامی و در رأس آن شهید بهشتی بود، چون میدانستند اگر مسلمانها تشکل داشته باشند، آنها نمیتوانند کاری بکنند و این موضوع بسیار مهمی بود. البته ما دیدیم که بعدها آثار و تبعات اختلافافکنی در حزب جمهوری اسلامی چه شد. این واقعیتی است و من و عدهای دیگر همان روز هم گفتیم که دیگر نمیتوانیم روی یک تشکل مذهبی قدرتمند برای دراز مدت حساب کنیم و متأسفانه نشد.
*پس بهرغم فضائی که منجر به انحلال حزب شد، شما با این انحلال موافق نبودید؟
خیر، من به صراحت مخالفت کردم، منتهی متاسفانه شرائط به گونهای پیش رفت که به دلیل اختلافاتی که در سطوح بالا بین آقایان پیش آمد، نمیتوانستند به همکاری ادامه بدهند. علت این بود، وگرنه کسی با ادامه فعالیت حزبی مخالفتی نداشت.
*از تبلیغات رسمی این طور تلقی میشد که بخش زیادی از مؤسسین حزب و عناصر کلیدی شورای مرکزی خواهان انحلال شدهاند.
علت این بود که تعداد زیادی از اعضای مرکزی حزب، اختلافاتشان چنان با هم زیاد شد که دیگر نمیتوانستند با هم کار کنند و به جای اینکه این اختلافات را حل کنند، حزب را منحل کردند! اما در باب مواجهه مجاهدین با شهید بهشتی، مجاهدین یکی از اصولی که داشتند و تقریبا اصل درستی هم هست، این است که ما باید تمام نیرویمان را روی نقطه قوت طرف مقابل متمرکز کنیم، چون اگر بتوانیم این نقطه را بزنیم، بقیه مسائل برای ما حل میشود. اینها میدیدند که حزب جمهوری اسلامی، شهید بهشتی و نیروهائی که با ایشان همکاری میکنند، نقطه ثقل جمهوری اسلامی هستند، لذا همه امکاناتشان را متوجه ایشان کردند. میدانید که بعد از فاجعه ۷ تیر ۱۳۶۰، باز هم به سراغ افرادی رفتند که بازوهای حزب و شهید بهشتی بودند، مثل شهید باهنر، شهدای محراب و … بنابراین مجاهدین بر اساس این اصل، حملات خود را روی حزب و شهید بهشتی متمرکز کرده بودند.
*استراتژی حزب جمهوری و شورای مرکزی آن در برابر حملات مجاهدین چه بود؟
قطعا میبایست افشاگری و آگاهسازی میکردیم و این کار هم شد. خیلیها طرفداران جدی مجاهدین خلق بودند، ولی بهتدریج برگشتند. حزب جمهوری اسلامی نمیتوانست جدای از نظر امام حرکت کند. امام در سال ۵۷ تا ۵۹ معتقد به برخورد با مجاهدین خلق نبود. ایشان نظرش این بود که بگذارید اینها خودشان را نشان بدهند و مردم ماهیتشان را بشناسند، بعد با آنها برخورد کنید. این یک مقدار سخت بود و باید تحمل میشد و زمانبر بود، ولی راه درستی بود.
من همیشه گفتهام اگر مهندس بازرگان، نخستوزیر دولت موقت نمیشد، شاید تا امروز که ۳۰ سال از انقلاب گذشته، همچنان محبوب، پرطرفدار و برحق و افکارش مورد قبول خیلیها باقی مانده بود، اما همین که نخستوزیر شد و خودش را نشان داد، خیلیها برگشتند و خیلیها هم جرئت نکردند از ایشان دفاع کنند؛ این موضوع بسیار مهمی است. خود امام به صراحت گفتند من موافق نبودم، ولی عملا این طور شد. شبیه به همین قضیه هم در مورد بنیصدر پیش آمد که ۸۶ درصد آرا را آورد . اگر قرار بود که از همان اول میگفتیم ماهیت او چیست، کسی باور نمیکرد، ولی خودش، خودش را نشان داد و به آن ترتیب به محاق رفت.
در مورد منافقین هم امام همین مشی را داشتند. حزب هم همین شیوه را داشت و حتی میبینیم که بعد از ماجرای ۱۴ اسفند ۵۹ هم، حزب پیشتاز حمله به مجاهدین خلق نمیشود، لذا شهید بهشتی آن نامه تاریخی را به امام مینویسد که همچنان در تبعیت از شما، چه در مقابل رئیس جمهور و چه در مقابل وابستگان به ایشان و اطرافیانش، مهر سکوت بر لب زدهایم. با وجود این میبینیم که حمله علیه حزب، هیچ محدودیتی نداشت. از دموکراتهای کردستان تا جبهه ملی تهران، همه مشترکاً به حزب جمهوری اسلامی و به شخص ایتالله بهشتی حمله میکردند.
*نکتهای که شما در برخی از مصاحبهها به آن اشاره کردهاید و حکایت از نبوغ شهید بهشتی دارد، این است که ایشان بهرغم آنکه در آستانه انقلاب، برخلاف برخی از دوستانش، موضع تندی در قبال مجاهدین نداشت و ذاتاً هم انسان خوشبینی بود و احساس میکرد شاید بتوان اینها را جذب کرد، اما به رابطه دستگیری سعادتی و شهادت سریع شهید مطهری پس از آن پی برد. به نظر شما شهید بهشتی بر اساس چه مبانیای به این دیدگاه رسیده و به این رابطه مشکوک شده بود؟
آنچه که مسلم است ترورهائی که بعد از پیروزی انقلاب اتفاق افتاد، نمیتوانست کار فرقان باشد. من در مورد این موضوع سند ندارم، ولی تحلیل دارم و تحلیلم این است این گروه در حدی نبودند که در مقطعی که همه به فکر مبارزه با امریکا بودند، بیایند و این افراد را بزنند. در آن زمان قضایای ترور در کشور وجود نداشت و این عمل از نظر همه گروهها، عمل محکومی بود. اینها بر اساس خطی که از سرویسهای جاسوسی دولتهای بزرگ گرفته و بر اساس کمکی که از آنها دریافت کرده بودند، این کارها را کردند. البته آنها به صراحت در این باره حرفی نزدند و قبول نکردند. فکر میکنم اینها کسانی بودند که ارتباطاتی داشتند و بعضاً خودشان هم نمیدانستند که آلت دست هستند. همیشه افرادی هستند که طرحهای اصلی را القا میکنند و طرف نمیتواند بهفمد که اصل ماجرا چه بوده است.
میدانید که در پاکستان متاسفانه اختلافات شیعه و سنی و در هند اختلافات مسلمانان با سایر مذاهب و فرقهها خیلی زیاد است. بارها و بارها تحقیق کرده و دیدهاند کسی که فوقالعاده متعصب بوده و فجایع زیادی را علیه شیعیان انجام داده و به این ماجراها دامن زده، با دو سه تا واسطه به کنسولگری انگلیس وصل بوده است! ما مواردی از این قبیل را زیاد داشتهایم. مثلا در مورد فاجعه مسجد بابری در هند، جالب است که بدانید روزی یکی از فرماندهان نظامی انگلیس با چند نفر هندو از خیابانی که این مسجد در آن قرار داشته، رد میشدهاند. به این مسجد که میرسند، او برمیگردد و به هندوها میگوید: «میدانید که این مسجد قبلا چی بوده؟» میگویند: «نه.» میگوید: «اینجا قبلا معبد هندوها و زادگاه خدای هندوها بوده. بعداً مسلمانها آنجا را خراب کرده و مسجد ساختهاند.» این حرف فرمانده انگلیسی از ۱۳۰ سال پیش تا حالا، ۱۳۰ هزار کشته در این مسجد در پی داشته است! هیچ مأخذ و مدرک تاریخی هم ندارد ،جز همین جمله! از این نمونهها کم نیست.
چه شد که شهید بهشتی به رابطه دستگیری سعادتی و شهادت شهید مطهری مشکوک شد؟
به هرحال آنها بهنوعی میخواستند قدرتنمائی کنند و انتقام بگیرند. تنها بحث شهید مطهری هم نبود؛ حرکت ترورها قبل از آن شروع شده بود. این رابطه هم جنبه تحلیلی دارد، چون دستگیری سعادتی قضیه فوقالعاده مهمی بود
*حجم گسترده آشوبآفرینی در جامعه توسط مجاهدین، تقریبا از اواخر سال ۵۹، در قالب حمایت از رئیس جمهور آغاز شد و در خرداد و تیر ۶۰ معلوم شد که مسئله طرفداری از رئیس جمهور در میان نیست و هدف اصلی آنان تقابل با امام و نظام است. همین امر نشان میدهد که آشوبآفرینی از مدتها قبل در دستور کار اینها بوده است و از ماهها و بلکه سالها قبل برای این کار برنامهریزی و نقاط کانونی و حساس شهر را به منظور به آشوب کشیدن اوضاع، مورد مطالعه قرار داده و مشخص کرده بودند. آیا مجاهدین به آشوب به عنوان آخرین حربه نگاه میکردند و یا اینکه از قبل به فکر آشوبآفرینی بودند، ولی تا اواخر سال ۵۹ از این کار خودداری کردند؟
استراتژی بلند مدت و اساسی غرب در مقابله با انقلاب اسلامی که همچنان نیز ادامه دارد و تا ۱۰۰ سال هم ادامه خواهد داشت، یعنی اگر هر برنامهای تغییر کند، این یکی تغییر نخواهد کرد، همانا بیثباتسازی است، یعنی می خواهند اجازه ندهند که این نظام، آرامش وثبات داشته باشد تا بتواند به برنامههای عادی و جلب اعتماد مردم برسد. این موضوع تا امروز ادامه داشته و تا ۳۰ سال و ۵۰ سال دیگر هم ادامه خواهد داشت. تمام برنامهها حول این محور دور میزند، زیرا این کار باعث یک جنگ فرسایشی و بهتدریج سایش از درون و در نهایت پوسیدگی نظام خواهد شد، بنابراین تمام حرکتهای فرقان و بنیصدر و مجاهدین و جنگ و … همه در راستای «بیثباتسازی» تعریف میشود.
پس تعجبی ندارد که می بینیم تمام برنامه اینها از روز اول این بوده که جمهوری اسلامی نتواند در یک فضای آرام به حیات خود ادامه دهد، لذا از همان روز اول «بیثباتسازی» را شروع کردند. یک روز گفتند میآئیم و رای هم میدهیم، ولی جمهوری اسلامی را قبول نداریم. فردای آن روز گفتند رأی هم نمیدهیم. بعد بحث اعتراض علیه قانون اساسی را مطرح کردند، بعد لشکرکشی کردند، بعد قضیه پسر آقای طالقانی را پیش آوردند و پشت سر هم برنامههای خود را اجرا کردند. آنها دقیقاً از صبح روز ۲۳ بهمن ۵۷ هر روز تشنج جدیدی را آفریدند و شعار جدیدی را مطرح کردند. تنها سازمان مجاهدین خلق هم نبود، بقیه هم همین کار را میکردند و استراتژی ثابتشان همین بود. امروز هم همین کار را دارند میکنند. فقط در مورد ما هم نیست. با چین هم ۷۰ سال است که دارند همین کار را میکنند. امریکا تلاشش را میکند، منتهی دولت چین، مقتدر است و این تلاشها را خنثی میکند. امریکا چهار نقطه را در داخل چین انتخاب کرده و دائما دارد روی این چهار نقطه فشار میآورد: تایوان، تبت، سین کیانگ، مغولستان داخلی. دائما دارد با اینها بازی میکند. یک روز با دالائیلاما بازی میکند، یک روز مسئله تایوان را علم میکند، یک روز بحث حقوق بشر و تسلیحات و دهها مورد دیگر را مطرح میسازد، چون نمیخواهد چین تبدیل به رقیب او شود، بنابراین در برنامههایش سعی میکند حتی یک سال هم که شده، چین را عقب بیندازند. تنها در مورد چین هم نیست. در مورد بقیه هم همین طور است. در مورد جمهوری اسلامی، قضیه از این هم جدیتر است، چون تضاد ایران با امریکا در بسیاری از مسائل، عمیقتر است، ولی در عین حال این فشارها در چهارچوب سیاست کلی غرب با رقبایش هم قرار دارد.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع