چرا منافقین در کمیته استقبال امام نبودند؟/انتقال امام از مدرسه رفاه به علوی تدبیر شهید مطهری بود
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس
4 بهمن 95
5۰39
[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: ۳۸ سال پیش در چنین روزهایی، برخی یاران انقلاب در تکاپوی تشکیل ستاد استقبال از امام بودند. کاری که در شرایط خطیر بهمن ۵۷،بس دشوار و خطیر مینمود. اینک در آستانه سالروز این رویداد تاریخی با جناب اسدالله بادامچیان از فعالان این گروه،گفتوشنودی مبسوط انجام داده ایم که نتیجه آن درپی میآید.
*کمیته استقبال از امام به چه نحو شکل گرفت و شهید مطهری در آن چه نقشی داشتند؟
با طلب علو درجات برای شهدا و امام شهدا و شهید آیتاله مطهری که به ویژه نقش بسیار ارزندهای در انقلاب اسلامی ایران دارند و شاید بتوان به جرئت گفت که پس از حضرت امام(ره)، نقش دوم متعلق به ایشان است. روز بیست و هشتم صفر بود که من همراه با شهید صادق اسلامی از راهپیمایی برمیگشتم. نزدیک غروب بود و من به شهیداسلامی گفتم، «محرم و صفر هم که به پایان رسید و حالا با توسل به چه مناسبتی باید راهپیمایی میلیونی راه انداخت؟» شهیداسلامی که خدا رحمتش کند، سری تکان داد و گفت، «خدا کریم است! حتماً مناسبتی پیدا میشود.» به منزل رفتیم و مشغول برنامهریزی بودیم که حدود ساعت۱۲ شب تلفن زنگ زد. شهیداسلامی جواب داد و بعد خندید و گفت، «خدا رساند! آقایمطهری زنگ زدند که سحر به منزلشان برویم، چون امام(ره) میخواهند بیایند و باید برویم و برای آمدن ایشان برنامهریزی کنیم.» سحر به منزل آقایمطهری رفتیم و ایشان فرمودند که امام(ره) میخواهند بیایند و ما باید کمیته استقبال از امام را تشکیل بدهیم. امام (ره) فرموده بودند جایی که میخواهم بیایم نباید دولتی یا متعلق به افراد متمکن و یا در شمال شهر باشد.
*چه کسانی در آن جلسه حضور داشتند و چگونه برنامهریزی کردید؟
من، مرحوم شفیق، آقای محلاتی، حسن اجارهدار، حاج محسن لبانی، شهیداسلامی و شهیددرخشان حضور داشتیم و درباره چگونگی تشکیل و برنامهریزی کمیته استقبال، صحبت کردیم. مرحوم شفیق مدرسه رفاه را پیشنهاد کردند و گفتند در محله مرکزی تهران و سرمایه آن در واقع متعلق به امام(ره) و مراجع تقلید است و مؤتلفه هم آن را راهاندازی کرده و متعلق به خود ماست. ساختمان محکمی است، محل پذیرایی و زیرزمین و آشپزخانه دارد. محل، مورد قبول همه قرار گرفت و حضار این فکر را پسندیدند.
**آقای مطهری معتقد بودند در کمیته استقبال باید همه گروهها حضور داشته باشند
*اعضای کمیته استقبال چگونه تعیین شدند؟
در این مورد بحث شد و مرحوم آقایمطهری فرمودند در استقبال از امام همه اقشار باید شرکت داشته باشند و ما باید به گونهای عمل کنیم که گروههای دیگر هم بتوانند بیایند و حضور داشته باشند. در آنجا ترکیب گروه معلوم شد که هم مرکب از افراد خودمان باشد که به صورت مخفی عمل میکردیم و هم از جبهه ملی و نهضت آزادی دعوت کردیم.
**مجاهدین می گفتند صدها (امام) خمینی (ره) در آستین داریم
*چرا مجاهدین خلق دعوت نشدند؟
آنها اصولاً امام(ره) را قبول نداشتند و در زندان میگفتند که ما صدها خمینی در آستین خود داریم. بعد هم موسی خیابانی در سال۵۵ ، پیامی را از زندان اوین به زندان قصر آورد و به لاهوتی داد. در آن پیام گفته بودند که راه ما از راه روحانیت جداست و هریک راه خودمان را میرویم و مطمئن هستیم که در نهایت، خلق، راه ما را انتخاب خواهد کرد.
آنها اصولاً امام(ره) را قبول نداشتند و در زندان میگفتند که ما صدها خمینی در آستین خود داریم. بعد هم موسی خیابانی در سال۵۵ ، پیامی را از زندان اوین به زندان قصر آورد و به لاهوتی داد. در آن پیام گفته بودند که راه ما از راه روحانیت جداست و هریک راه خودمان را میرویم و مطمئن هستیم که در نهایت، خلق، راه ما را انتخاب خواهد کرد.
بعد وقتی احساس کردند که امام(ره) موقعیت قدرتمندی دارند، در سال۵۷ از ساواک اجازه گرفتند و به دیدن آقای منتظری رفتند و گفتند ما حاضریم امام(ره) را به رسمیت بشناسیم، به شرط این که امام(ره) قبول کنند که ما چون تنها تشکیلات مسلحی هستیم که قدرت اداره جامعه را داریم، با ما کار کنند و بعد هم اگر پیروز شدیم، حکومت را به دست ما بسپارند. آقای منتظری این را در خاطراتش نوشته و جواب داده که اولاً من از طرف امام(ره) نمایندگی ندارم که شما این حرفها را به من میزنید و ثانیاً چه شما رهبری امام(ره) را قبول کنید چه نکنید، ملت رهبری امام(ره) را قبول کرده. شما هم اگر میخواهید با ملت باشید، باید رهبری را بپذیرید، والاّ از ملت جدا میمانید. و مهمتر از همه این که امام(ره) اختیارش دست خودش است و نه من و نه از شما و نه از هیچکس دیگری دستور نمیگیرد. در هر حال ما با منافقین بحث و دعوائی نداشتیم، ولی در ترکیب این کمیته حضور نداشتند و گروه دیگری هم نبود که قابل ذکر باشد.
*چرا از جبهه ملی و نهضت آزادی افرادی انتخاب شدند، اما از دیگر گروهها انتخاب نشدند؟
چون در سیاست «همه باهم» که در منزل شهید بهشتی در مورد آن توافق کرده بودیم و قرار شده بود ما با اینها کار کنیم. من و شهیدمحلاتی از طرف مجموعه خودمان به خانه تهرانچی رفتیم و در آنجا با آنها همراهی کردیم، لذا با آنها جلسات مشترکی داشتیم. آنها تصور میکردند که ما هم به شکلی همراهی میکنیم، ولی در واقع کار به دست آنها میافتد. ما هم هیچ دلیلی نداشت که در این مورد، آنها را بیدار کنیم، به همین علت مثلاً در جلسه تبلیغات من و آقای سعید محمدی و محمد متوسلی و بنیاسدی و یک نفر دیگر با آنها کار میکردیم. یا بعد از تعطیل شدن روزنامهها، نهضت آزادی خبرنامهای را میداد و من هم خبرنامهای را نوشتم و منتشر کردم که در عینحال که با هم همکاری میکردیم، جدای از هم منتشر کردیم.
من و شهید مطهری براین عقیده بودیم درعین حال که با نهضت آزادی و جبهه ملی همکاری میکنیم باید ترکیب کمیته استقبال به گونهای باشد که اختیار به دست آنان نیفتد
من به آقای مرحوم مطهری گفتم در عینحال که با آنها همکاری میکنیم، ترکیب کمیته باید به شکلی باشد که اختیار به دست آنها نیفتد. آقایمطهری گفتند که قطعاً باید این طور باشد و لذا ترکیب کمیته به این شکل درآمد که از هفتنفر، چهارنفر از تیپ ما حضور داشتند، از جمله آقایمطهری که رئیس کمیته استقبال بودند، آقای محلاتی، آقایمفتح و من و سه نفر آنها هم آقای تهرانچی و آقای صباغیان و دو نفر هم عضو علی البدل آوردند که یکی دکتر عالی و دیگری آقای دانشمنفرد بودند که آنها فکر میکردند جزو گروه آنهاست و تمایلاتی هم به خاطر این که مدیر مدرسه رفاه بود، به آنها داشت و یکی هم آقای شاهحسینی از جبهه ملی بود که من به شوخی به او میگفتم، «شاه را بیرون کردیم و تو اگر میخواهی اسمت را بگویی، از حالا به بعد بگو امامحسینی.»
*چرا کمیته به این شیوه تشکیل شد، با این سرعت و مخفیکاری؟
برای این که اگر قرار بود کار استقبال از امام(ره) را گروه مخفی مرکزیت انجام دهد، آنها شناخته میشدند، چون کاری عمومی بود و با مطبوعات و رسانهها سروکار داشتیم و به اصطلاح «توی چشم» بودیم، بنابراین قرار شد این کمیته راه بیفتد تا کارهای استقبال از امام(ره) را انجام دهد و سیاستگزاریهای اصلی انقلاب به عهده جمع مخفی باشد. همان روز در آنجا بحث شد که پشتیبانی مالی به عهده چه کسی باشد و مرحوم شفیق این مسئولیت را به عهده گرفت. تدارکات و برنامهریزی هم به عهده آقا سیدرضا نیری قرار گرفت. شهیدعراقی و آقای عسکراولادی هم پاریس بودند. تبلیغات و برنامهریزیها را آقای سیدمحمدی که با او کار میکردیم، به عهده گرفت. انتظامات و تجهیز نیروهای انتظامی را شهید اسلامی پذیرفت و تهران را به۱۲ منطقه تقسیم و برای۱۲ نفر مسئولان مناطق و بیش از پنجهزار نیروی بسیج شده جلساتی را در منزل شهید اسلامی برگزار کردیم.
*آیا شهید مطهری در برنامهریزیهای استقبال از امام(ره) حساسیت خاصی داشتند، علیالخصوص در مورد دخالت گروهکها و خوشامدگوئیهایشان خاطرهای دارید؟
همه ما حساسیت داشتیم و آقایمطهری و آقایبهشتی، با دو روش متفاوت، بیشتر از بقیه حساسیت داشتند. این دو گاهی اوقات در راهبردها مثل هم فکر نمیکردند، ولی در کلان مسائل واقعاً با هم یکی بودند. آنها به قدری با هم صمیمی بودند که در جلسات خصوصی، یکدیگر را «آشیخمرتضی» و «آسیدمحمدحسین» صدا میزدند.
*در این برنامهریزیها شما چه نقشی داشتید؟
قرار شد من در زمینه کلان برنامهها کار کنم و در انتهای جلسه آقای لبّانی پیشنهاد کرد که ما یک جا را در نظر نگیریم، چون ممکن است جا کم بیاوریم و یا حادثهای پیش بیاید، بنابراین قرار شد یکی دو جای دیگر را هم در نظر بگیریم. آقایمطهری پرسیدند کجا را در نظر دارید؟ آقای لبّانی مدرسه علوی را پیشنهاد کرد. یکی از آقایان گفت که مدرسه علوی دست حجتیههاست و آقای لبانی گفت دست آنها نیست و دست خود ماست. آنها در آنجا کار میکنند و مانعی هم وجود ندارد. قرار شد آقایمطهری و شفیق و لبانی بروند و آنجا را ببینند و اگر پسندیدند، آنجا را هم در نظر بگیریم. من هم موافق بودم و میگفتم که باید حتماً جای ذخیره داشته باشیم، به اضافه این که شایع است که مدرسه علوی به سیاست کاری ندارد، مورد خوبی است. علاوه بر این که اگر همه اینها در میدان باشند، بسیار مؤثرتر است و سازندگی دارد. شما اگر توجه کنید هنوز که هنوز است هرکسی آنجا میرود، خاطره امام(ره)، او را میسازد و این نکته مهمی است.
*کمیته استقبال کارش را چگونه آغاز کرد؟
آن روز قرار شد هر کس به دنبال انجام وظایفی که بر عهدهاش بود برود و مقر ما هم مدرسه رفاه بود. آقای سعید محمدی و آقایشفیق برنامههای مدرسه را تنظیم کردند و آنجا را تقریباً آماده کردیم. ما هم بیانیههایش را نوشتیم و اولین بیانیه کمیته استقبال از امام(ره) نوشته شد. معمولاً هم بیانیهها را من مینوشتم و بعد هم خدمت آقایمطهری یا آقایبهشتی میدادم که مطالعه کنند و یا در جمع مطرح میکردیم.
*آیا کسانی موازی با شما به فکر استقبال از امام(ره) بودند که ظاهراً آقایمطهری زنگ زدند و تهدید کردند که ایشان کناره خواهند گرفت؟
من باید قدری جامعتر به این سئوال شما پاسخ بدهم. از مهر۵۷ که آمریکا مشاهده کرد نگهداشتن شاه ممکن نیست، در روزنامههای اطلاعات و کیهان تبلیغ درباره جبهه ملی و نهضت آزادی شروع شد و آنها جلوه پیدا کردند و تحت عنوان سنجابی، اپوزیسیون ایران و امثال آن، دربارهشان صحبت شد. اگر به کتاب «نهضتآزادی» نوشته من مراجعه کنید، میبینید که آقای سنجابی در کتاب «امیدها و ناامیدیها» در خاطراتش چنین نقل میکند که پس از آن که آقای حسن نزیه یا مقدم مراغهای (بین این دو اسم تردید دارم) از آمریکا آمد، گفت این اواخر هر جا رفتم، صحبت از بازرگان بود و من رئیس کمیته ایرانی دفاع از حقوق بشر بودم، ولی بعد دیدم باتلر آمریکایی آمد و با بازرگان رفیق شد و اختیار را دست او داد و در مجموع من از آنها کنارهگیری کردم که در واقع از آن زمان استکبار تمایل پیدا کرد که اگر در ایران، شاه، شورای سلطنت یا مهره بدلی چون غلامحسین صدیقی نباشد، به طرف نهضتآزادی بیاید و به جای امام(ره) آنها را سر کار بیاورد. در نتیجه ابتدا تصمیم گرفتند سنجابی را نخست وزیر کنند، بعد دیدند بازرگان بهتر از او به درد میخورد و نخستوزیری بازرگان را به شاه پیشنهاد دادند و قرار شد که شاه با آنها صحبت کند و هر دو گفتند به شرط موافقت امام(ره) و هر دو به پاریس رفتند که موافقت امام(ره) را برای نخستوزیر شاه شدن بگیرند، نه اینکه نخستوزیر امام یا وزیر امور خارجه ایشان بشوند. در اینجا باید به نکتهای دقت کرد. وقتی شاه و صدام که دشمن هم هستند با هم سازش میکنند که امام(ره) در عراق نمانند، کاملاً آشکار است که آمریکا با آنها همدست است و برنامهریزی از سوی اوست. بعد در این ماجرا سر و کله ابراهیم یزدی در عراق پیدا میشود. با امام(ره) سفر میکند و تا کویت میرود. بعد ادعا میکند که در کویت پیشنهاد پاریس را به امام(ره) داده است. ابراهیم یزدی که در پاریس نبود که پیشنهاد آنجا را بدهد و اگر پیشنهادی میداد باید آمریکا را میگفت چون با آنجا آشنا بود. امام(ره) وارد پاریس میشوند. میبینیم که بنیصدر و قطبزاده و امثالهم، همه به دنبال امام(ره) هستند و بعد هم کاملاً دربارهشان تبلیغ میشود.
قطبزاده به عنوان سخنگوی امام(ره) و یزدی به عنوان یکی از نزدیکان و افراد مورد اعتماد امام(ره) معرفی میشوند. بنیصدر هم به عنوان یکی از نزدیکان امام(ره) دائماً مصاحبه میکند و کاملاً از او چهرهسازی میکنند، وگرنه در کنار امام(ره) عناصر زیادی بودند. همین وضعیت، کمی انسان را به شک میاندازد. اینها در پاریس گروهی را راه انداخته بودند و ارتباط ابراهیم یزدی با خانه تهرانچی بود و آقای توسلی و تهرانچی و صفاریان اینها، همه دارودسته ابراهیم یزدی بودند، به شدت هم با قطبزاده و بنیصدر رقابت داشتند و هر کدام ذهنیت خاص خودشان را داشتند. از بین اینها تشکیلاتیتر و فعالتر، گروه ابراهیم یزدی بود که در پاریس جلسه تشکیل داده بودند و گروه داشتند و بعد هم با تلفن بیسیم داخل منزل آقای تهرانچی دائماً با پاریس صحبت میشد و با هم ارتباط داشتند. برعکس، اعضای جبهه ملی و از جمله سنجابی، این تشکیلات را نداشتند. تشکیلات موازی با کمیته استقبال وجود داشت، اما در درون مردم، نفوذ نداشت. بر عکس ما که ریشه گسترده مردمی و روحانیتی در جامعه داشتیم، ولی در نهایت وجودشان مؤثر بود، برای این که ارتباطهای خوبی با خارج و نشریات خارجی داشتند، مطالب آنها را ترجمه و از آنها دعوت میکردند و این نوع فعالیتهایشان بسیار مفید بود.
*شما با علم به برنامهریزیهای این گروه، از آنها برای حضور در ستاد دعوت کردید؟
بالاخره با تأسی از پیامبر اکرم(ص) هم که شده که زمانی که میخواستند به غار بروند، خلیفه اول را هم بردند و برایشان اهمیت نداشت که دیگران چه بگویند، ما هم باید با آنها همکاری میکردیم و آقایبهشتی و آقایمطهری هم، همین نظر را داشتند. وقتی قرار شد برنامه کمیته استقبال را بریزیم، هنوز ارتباط با آنها برقرار نبود. آقای دکتربهشتی، آقای محلاتی را به منزل تهرانچی فرستادند. شهیداسلامی و شهیدحسن اجارهدار حاضر نشدند به هیچوجه وارد آن جمع شوند، ولی من و محلاتی چون دستور دکتربهشتی بود، رفتیم. وقتی به منزل آقای تهرانچی رسیدیم، دیدیم همه گوش تا گوش نشسته و همه کارها را تقسیم کردهاند و دارند تصمیمگیری میکنند. گفتیم عده دیگری هم هستند که در این زمینه کار میکنند. گفتند، «خب آنها هم بیایند به ما بپیوندند.» قرار شد با هم همکاری کنیم و از جا برخاستیم و به خانم آقای لبانی در خیابان ایران رفتیم. وقتی گزارش کار را دادیم، آقایان، مخصوصاً آیتالهانواری، صدای اعتراضشان بلند شد که، «اینها که هستند، اینها را چرا دارید راه میدهید؟ چه کسی گفته این کارها را بکنید؟» آقای محلاتی خیلی آرام گفت،«آقایبهشتی گفتهاند ما این کار را بکنیم.» یکی از آقایان پرسید، «آقایبهشتی چرا گفته که این کار را بکنید؟» آقای محلاتی گفت، «وظیفه است. چرا با ما دعوا میکنید؟ بروید با آقایبهشتی دعوا کنید.» در هر حال وقتی توضیح دادیم که اینها اینطوری هستند و برنامه ما هم این است که با آنان همراهی کنیم، اما قرار نیست مطالبمان را به آنها بگوییم، بلکه اینها هم مجموعهای هستند که دارند کار میکنند و ما هم بر اساس سیاست «همه با هم» امام(ره)، ما باید با اینها کار کنیم، آرام گرفتند. در عینحال قرار نبود همه هم در استقبال از امام(ره) حضور داشته باشند. به این شکل کمیته استقبال از امام(ره) شکل گرفت.
*پس از استقرار در مدرسه رفاه، ساماندهی جلسات کمیته استقبال به چه شکل بود؟
پس از استقرار همه نوع فعالیتی شروع شد، از جمله تماس با ارتش و نیروی هوایی و در واقع مرحوم آقایمطهری که رئیس کمیته استقبال بودند، بر همه این کارها اشراف داشتند. اما چگونگی سامانیابی و ساختار و کمیته استقبال را در خاطراتی که قصد دارم بنوسیم به تفصیل شرح میدهم. این کار، کار کمی نبود، چون اولاً اطلاعات و اخبار داشت، تلفن میخواست. در اینجا نکته جالبی را برای شما نقل میکنم. مرحوم آقای میرزایی، کار تلفنهای ما را به عهده گرفت، به این شکل که به خانه همسایههای کنار مدرسه رفاه رفت و از آنها تلفن گرفت، سیم کشید و وصل کرد. همه هم با کمال رضایت تلفنهایشان را دادند. ما با این که در مدرسه رفاه چندین تلفن داشتیم، اما اینها کفایت نمیکردند. بعد هم گروههایی برنامهریزی شدند، مثلاً امداد به مجروحین، برنامههای تظاهرات، اخبار و اطلاعات، بعد هم بهتدریج برای آوردن میوه و غذا و نان گروهی تشکیل شد. وقتی اعلام شد که امام میآیند، طبیعی بود که از شهرستانها برای دیدار امام میآمدند. خودشان نانهای لواش بسیار خوب میآوردند، پنیر میآوردند و در آنجا غذا سیبزمینی آبپز و تخممرغ و حداکثر اگر گیر میآمد، کره مختصری بود. مسئول این بخش هم آقای نیری و بعضی از دوستان دیگر بودند. وقتی آقای عراقی همراه امام(ره) آمد رئیس کل نان و سیبزمینی و تخممرغ او شد!
با آمدن علما از شهرستانها، مخصوصاً آیتاله خامنهای که از مشهد آمدند، برنامههای کمیته شکل گرفت. اعلامیههای اول، دوم، سوم، طرح این که طاق نصرت نزنند، ساده بودن را رعایت کنند، گاو و گوسفند قربانی نکنند، از شادیهای غیر مرسوم در اسلام مثلاً پایکوبی و دستافشانی جلوگیری شود. اینها را در اعلامیهها نوشتیم. جالب اینجاست که همه اینها با نظر آقایمطهری انجام میشدند. حتی یادم هست، در طبقه بالای مدرسه رفاه، محل استقرار شورای مرکزی کمیته استقبال از امام(ره)، بود که دیدم عدهای موتورسوار با لباس و دستکشهای سفید و تشریفات آنچنانی دارند در حیاط دور میزنند. از یکی از آنها پرسیدم، «چه خبر است؟» مرحوم شهید حسن اجارهدار هم آمد بالا و گفت، «آقایبادامچیان! اینها دستور شماهاست؟» گفتم، «مگر امام(ره) اسکورت طاغوتی میخواهد؟» معلوم شد آقای صباغیان و توسلی این کار را کردهاند. من این مسئله را در کمیته مرکزی مطرح کردم. آقای توسلی با ناراحتی گفت که این در همه دنیا مرسوم است. اینها تشریفات رسمی است. اسکورت باید باشد. لباس هم هر چه قشنگتر، بهتر و مگر قشنگی فقط متعلق به غیر مسلمانهاست؟ گفتیم، «قشنگی غیر از تجملات است، ما که نباید یادآور همان تشریفات زمان شاه باشیم. چطور است بگوییم کالسکه سلطنتی را هم بیاورند؟» کمی بحث کردیم. یکی گزارش داد که ما داشتن موتور سیکلت را از نظر امنیتی لازم میدانیم تا اگر حادثهای پیش آمد یا ماشین خراب شد، بتوانند امام(ره) ببرند. گفتیم به یک شرط این مورد را قبول میکنیم که این لباسهای تشریفاتی را نپوشند. دعواهای پشت پرده آنجا بسیار سنگین بود. مردم گمان میکنند اوضاع خیلی آرام گذشت. هر گروه و گروهکی میخواست آنجا حضور پیدا کند تا در آینده از این موقعیت استفاده کند.
در مورد مسئله استقبال که چه کسی حرفی بزند، امام(ره) فرموده بودند وقتی بیایم میخواهم مستقیم سرقطعه شهدا بروم. قرار شد در دو جا از امام(ره) استقبال کنیم. یکی در فرودگاه که ورود ایشان را به کشور خیرمقدم بگوییم و یکی هم در بهشتزهرا که قرار بود در آنجا صحبت کنند. در این گیرودار، نهضتآزادیها محکم روی این حرف ایستادند که امام(ره) باید جلوی دانشگاه هم صحبت کنند و ارتباط خود را با دانشگاهیها محکم نگه دار و اگر هم شما اجازه ندهید، ما برای امام(ره) این برنامه را میگذاریم. وقتی بحث کردیم و دیدیم رأی با اکثریت است، من نزد آقایمطهری و آقایبهشتی رفتم و به هر دو، مطلب را گفتم. در واقع در غیاب این دو بزرگوار، کار اصلی کمیته استقبال را بیشتر من انجام میدادم. به آقایان عرض کردم که اینها دنبال چه قضیهای هستند. آقایمطهری گفت، «محکم میایستیم و به هیچوجه چنین اجازهای را نمیدهیم.» گفتم، «اجازه میدهید که من یک پیشنهاد بدهم؟ امام که بیایند، اختیار با ایشان است. خواستند سخنرانی میکنند، نخواستند، نمیکنند.» و اما این که چرا ما با این نظر مخالف بودیم، به خاطر این بود که هواپیمای امام(ره)، تازه ساعت۹ مینشست. مدت زمانی طول میکشید تا مراسم ویژه فرودگاه انجام شود و از آنجا هم قرار بود تا بهشتزهرا برود و این مسیر طولانی و چندین کیلومتری را طی کند و اگر این برنامه را در دانشگاه اجرا میکرد، دیگر به بهشتزهرا نمیرسید. اگر میخواستیم امام(ره) را در دانشگاه پیاده کنیم، اصلاً امکان این که ماشین دوباره راه بیفتد، نبود. امام(ره) میخواستند حتماً در بهشتزهرا خطاب به شهدا صحبت کنند. انشاءاله که اینها چنین قصدی را نداشتند که نمیخواستند امام(ره) به بهشتزهرا برسند، ولی آنها هم میدانستند که اگر امام(ره) در دانشگاه بایستند، به خاطر فشار جمعیت و شرایطی که ایجاد میشد، دیگر امکان اینکه بتوانند خود را بهشتزهرا برسانند، وجود نداشت. سوای این که امکان حفاظت از جان امام(ره) هم در دانشگاه مقدور نبود.
*آیا در بهشتزهرا تدابیر امنیتی اندیشیده بودید؟
نه، اینطور نبود. اینگونه تدابیر فقط در فرودگاه ممکن شده بود و اصلاً در بهشتزهرا امکان این کار را نداشتیم و با یک تفنگ دوربرد هم میشد امام(ره) را ترور کرد. آن محوطهای هم که ما درست کرده بودیم محوطه نبود. یک کانتینر را روی تختههای کامیون گذاشته بودیم که وقتی امام(ره) میرسند، خسته هستند و آنجا استراحت کنند. برای ایشان چند تا خرما و یک فلاسک چای و کمی نان و پنیر گذاشته بودیم. همه پذیرایی ما از امام(ره) همین بود. داخل کانتینر خبری نبود. این که تصور کنید جای محافظین بود، از این خبرها نبود. آنها معتقد بودند که در فرودگاه بهتر است فرزند یک شهید که البته منظور آنها فرزند یکی از مجاهدین بود، خیرمقدم بگوید و ما گفتیم که بهتر است یک دانشجو به عنوان نسل فرهیخته کشور بیاید و صحبت کند. اینها نتوانستند با این پیشنهاد مخالفت کنند و قرار شد یک دانشجو بیاید و صحبت کند. این که پیشنهاد آنها چه بود، بماند. هر که را پیشنهاد کردند یا از نهضت آزادی بود یا از منافقین و جالب است که میگفتند منافقین را قبول نداریم، ولی این کارها میکردند. چند نفر دانشجو در نظر گرفته شدند، از جمله پسر آقایمطهری که دانشجو بود و آقای شاهنوش و دو نفر دیگر آمدند. من متنی را نوشتم و قرار شد اینها همان را قرائت کنند.
*ظاهراً مثل این که متن را آقایمطهری نوشتند.
خیر. متن را من نوشتم. همه متنهای خیرمقدم را من مینوشتم. دستنویسش را هم دارم. وقتی که من نوشتم، یکی یکی خواندند و آقایمطهری نشسته بودند و گوش میدادند. پسر ایشان و آقای شاهنوش و یکی دو نفر دیگر هم خواندند. یکی از آقایان گفت که پسر شما خیلی خوب خواند. آقایمطهری گفت، «نه. آقای شاهنوش خیلی بهتر خواند. آقای فلانی هم بهتر از پسر من میخواند. پسر من در ردیف بعدی است.» قرار شد که آقای شاهنوش بخواند. یکی از آقایان گفت، «همین که امام(ره) وارد شود، یک «شاهنوش» به او خیر مقدم بگوید؟» من گفتم، «کاری ندارد. «هـ» را تبدیل به «د» میکنیم، میشود شادنوش.» و از شاهنوش پرسیدم، «تو موافقی؟» گفت،«بله! چرا نباشم؟خیلی هم بهتر است.» هنوز هم که هنوز است آن فرد مشهور به شادنوش است. این مسئله آنجا حل شد و همین، تقوای آقایمطهری را نشان میدهد که برای خودش هیچ امتیازی قائل نبود و منصفانه داوری کرد و این افتخار را به دیگری واگذار کرد، در حالی که در اینگونه مواقع، افراد معمولاً مایلند فرزندشان جلوهای کند. بعد قرار شد در بهشتزهرا فرزند یک شهید خیرمقدم بگوید. آقای توسلی گفت، «انصاف بدهید که بهترین فرد برای گفتن این خیر مقدم پسر بدیعزادگان است.» او پسر کوچکی داشت که میگفت او بیاید. من گفتم، «ما راضی نیستیم عناصری که در این گروهها هستند، بیایند و صحبت کنند، چون بعداً این سازمانها سوءاستفاده میکنند.» شهیدمحلاتی دنباله حرف را گرفت و گفت، «درست میگویید. اینها نباید بیایند.» بعد بحث شد درباره این که باید چه کسی باشد چه کسی نباشد. من پیشنهاد دادم که پسر شهید صادق امانی باشد چون هم دانشجو و هم پسر اولین شهیدی بود که شاه او را در این قضایا اعدام کرد، ضمن این که امام(ره) خیلی نسبت به مرحوم شهید امانی محبت داشتند، به اضافه این که خیلی بیان بالایی داشت و صدایش بلند و بعد هم مبارز و در صحنه بود. به همین علت من فکر میکردم بهترین است.
در این بحثها که مطرح شد، رأی میگرفتیم و مرحوم مطهری گفت، «بله واقعاً حق این است که آقای امانی بخواند و این احترام به اولین شهید، آن هم شهیدی است که برای کاپیتولاسیون آمریکایی شهید شده و حق بزرگی بر گردن ملت ایران دارد.» همه رأی گرفتیم و طبیعتاً اکثریت قبول کردند. آقای توسلی وقتی دید اوضاع به این شکل درآمد، گفت، «ما یک پیشنهاد هم داریم و آن اینکه شما از یک پدر و مادر شهید هم استفاده کنید.» من متوجه شدم که اینها دنبال مادر رضائیها هستند و غرضشان از پدر شهید، پدر حنیفنژاد است. گفتیم، «امکان صحبت برای سه نفر نیست. خطرناک است. ما ضامن جان امام (ره) هستیم. و مردم از صبح آنجا ایستادهاند و منتظر صحبتهای امام هستند.» آقای محلاتی هم پشت سر من با این کار مخالفت کرد. جالب اینجاست که شاهحسینی هم که از جبهه ملی بود، مخالفت کرد. آقای مفتح میگویند، «من به این شرط موافقم که از گروههای اسم و رسم دارد نباشد.» توسلی گفت، «سه موافق و سه مخالف و یک موافق مشروط، بنابراین رأی آورد.» آقایمفتح گفت، «حالا که رأی آورده بگویید مادر شهید کیست؟»، آقایتوسلی گفت، «آقایمفتح گفتند که اسم و رسمدار نباشد، ولی این انصاف است که مادر چهار شهید، یعنی خانم رضائی نباشد؟» گفتم «من که میدانستم شما دنبال چه بازیهایی هستید.» آقایمفتح عصبانی شد و گفت، «اگر این جور باشد، من موافقتم را پس میگیرم.» گفتند، «نه شما رأیتان را پس نگیرید، میرویم میگردیم مادر شهید پیدا میکنیم و دو نفر را پیشنهاد کردند. یکی مادر محبوبه دانش و یکی هم خانم آقایخزعلی که فرزندشان در درگیریها شهید شده بود.
قرار شد برویم و موضوع را بررسی کنیم. در این گیر و دار آقایصباغیان یا تهرانچی گفتند، «بهتر است پدر شهیدی که انتخاب میشود، آقایصادق باشد.» آقایصادق از مأمومین مرحوم آیتاله طالقانی در مسجد هدایت بود و پسرش هم در سازمان مجاهدین فعالیت داشت. پرسیدم، «حاج احمد صادق را میگویید؟» گفتند، «بله.» خلاصه دیدیم که حاج احمد صادق چهرهای مذهبی دارد. البته باز بعضیها رأی ندادند. خانم دانش که گفت من نمیآیم. خانم آقایخزعلی هم آبادان بودند، بنابراین قضیه معوق ماند و ما هم از خدا خواسته، گفتیم فرزند شهید کافی است. بعدازظهر آن روز، آقایمطهری در طبقه اول مدرسه رفاه در جلسه روحانیت بودند و من به آنجا رفتم و دیدم که آقایمفتح با حالتی دستش را بالا برد و گفت، «آقایبادامچیان! مسئله حل شد.» گفتم، «چی حل شد؟» گفت، «امام(ره) فرمودند مادر رضائیها صحبت کند.» من موضع امام(ره) را در مورد سازمان، دقیقاً میدانستم. از آقایتوسلی که راوی این حرف بود، پرسیدم، «امام(ره) فرمودند یا از پاریس گفتهاند؟» کمی دست و پایش را جمع کرد و گفت، «نه. از پاریس گفتهاند.» گفتم، «پس امام(ره) نفرمودند؟» گفت، «وقتی میگویم از پاریس گفتهاند، یعنی امام(ره) گفتهاند. آقایبادامچیان! شما چرا اینقدر بدبین هستید؟ امام(ره) مثل ما فکر میکند. ما هم سازمان را قبول نداریم، ولی معتقدیم اینها باید در میدان باشند.» و شروع کرد به تحلیلها و تفسیرهای آنچنانی و من با کمال خونسردی گفتم که در هر حال امام(ره) این را نفرمودهاند. دیدم بحث با اینها فایده ندارد و سراغ آقایمطهری رفتم. ایشان از جلسه بیرون آمدند و من گفتم که اینها چنین نقشهای کشیدهاند.
من از آنها پرسیدهام که آیا امام(ره) چنین دستوری دادهاند یا از پاریس این پیغام را دادهاند و اینها میگویند از پاریس پیغام دادهاند. به احتمال قوی این قضیه، کار ابراهیم یزدی بود که مادر رضائیها بیاید و خیرمقدم بگوید و خلاصه، خودشان را جا بیندازند. پرسیدم، «چه باید بکنیم؟» آقایمطهری فرمودند،«شما کاری نکن. من خودم میآیم و موضوع را حل میکنم.» ساعت نزدیک پنج بعدازظهر بود. من رفتم بالا تا با دوستان برای فردا برنامهریزی کنیم. آقایمطهری آمدند و پرسیدند که برنامه چیست؟ ما گزارش دادیم و دوباره تکرار کردیم که از پاریس نظر دادهاند که باید مادر رضائیها خیر مقدم بگوید. آقایمطهری گفتند، «من باید از پاریس بپرسم. شما کارهایتان را بکنید و من میپرسم.» زنگ زدند پاریس و خواستند با امام(ره) صحبت کنند. به ایشان گفته شد که امام(ره) برای استراحت رفتهاند و برای فردا آماده میشوند. آمدیم و نشستیم و قرار شد که هر سه نفر را در برنامه بگذاریم و من متن قاسم امانی را نوشته بودم و قرار شد متن دو نفر دیگر را هم بنویسم. نوشتم و در جلسه خواندم و قرار شد که متنها را تحویل افراد بدهیم. من به طبقه پایین رفتم و آن دو متن را به پدر رضائیها دادم.
اعتراض کرد که، «به! اینکه آخر وقت است.» گفتم، «نمیخواهید، پس بدهید. من الان میروم میگویم که حاضر نشدند صحبت کنند.» آنها باورشان شده بود که قرار است صحبت کنند. ما چون جواب امام(ره) را نداشتیم، احتمال میدادیم که آنها باید صحبت کنند و متنش را هم آماده کرده بودیم، چون وقت نداشتیم و باید برنامهها تنظیم میشدند. برنامهها تنظیم کردیم و همه رفتند و من و آقایمطهری ماندیم. قرار شد در فرودگاه آقایمطهری بالا بروند و خیر مقدم بگویند. آقایمطهری قبول نکردند. در فرودگاه برنامهریزی کرده بودیم که هر صنفی کجا بایستد و چه جور باشد. در مورد مسئله مراقبت، شهید محمدبروجردی لباس طلبگی به تن کرده و اسلحهها را از زیر لبادهاش همراه با آقای رفیقدوست وارد فرودگاه میکردند. مسئول اصلی حفاظت فرودگاه محسن رفیقدوست بود و آنجا را سامان دادند و مراقبت کردند.
آقایمطهری دانشگاه نرفت و مستقیم خود را به بهشتزهرا رساند. جلوی دانشگاه هم برای امام(ره) جایگاه زده بودیم. در بهشتزهرا هم من مسئول بودم که من همانجا به آقایان عرض کردم که قرار نبود من چهره آشکاری باشم و اگر اینجا باشم آشکار میشوم. آقایمطهری گفتند، «هیچکس غیر ازتو نمیتواند بهشتزهرا را اداره کند. فرودگاه محدود است، اما در بهشتزهرا دومیلیون جمعیت جمع شدهاند و نمیتوانیم آنجا را دست کسی بسپاریم.» آقایبهشتی هم عیناً همین را گفتند. شب برنامهریزیها که تمام شد، آقایمطهری تلفن پاریس را گرفت. حاجاحمدآقا گوشی را برداشتند و گفتند، «امام(ره) استراحت میکند. شما پیغامی دارید بگویید.» آقایمطهری گفتند، «هر وقت بیدار شدند بگویید میخواهم با ایشان صحبت کنم.» حاج احمدآقا گفتند، «وقتی نیست و بیدار هم که بشوند باید سوار هواپیما بشویم و بیائیم تهران. هر صحبتی هست در تهران مطرح کنید.» آقایمطهری عصبانی شدند و فریاد زدند،«احمد! به خداوندی خدا نمیگذارم مثل پسر آیتاله بروجردی بشوی. وای به روزگارت اگر من بدون اینکه با امام(ره) صحبت کنم، به ایران بیایی!» با همین صلابت و قدرت حرف زد و احمدآقا گفتند، « آقایمطهری! ما که با شما از این حرفها نداریم. چشم! الان. ولی هر وقت امام(ره) بیدار شدند.» آقایمطهری گفتند، «من تا صبح بیدارم. هر وقت امام(ره) از خواب بیدار شدند، بگویید من با ایشان حرف بزنم.» آقایمطهری تا ساعت ۲ صبح بیدار بودند و در این موقع تلفن زنگ زد. حاج احمدآقا گفتند، «امام(ره) پای تلفن هستند. بفرمایید صحبت کنید.» امام(ره) هیچ وقت خودشان گوشی را نمیگرفتند. آقایمطهری گفتند، «امام(ره) گفتهاند که مادر رضائیها به عنوان مادر شهید صحبت کند.» امام(ره) گفتند، «من چنین چیزی را نگفتهام.» آقایمطهری گفتند، «ما چه کنیم؟» امام(ره) فرمودند، «میآیم تهران میگویم.» گوشی را گذاشتیم و به برنامهریزی فردا ادامه دادیم.
*آن شب همانجا ماندید؟
بله. ساعت چهار قرار بود برویم و حداکثر دو ساعت و نیم میتوانستیم بخوابیم. گفتم، «آقایمطهری! من رفتم بخوابم.» گفتند، «من باید نماز شبم را بخوانم.» قصدشان این بود که من نماز شب بخوانم. گفتم، «آقایمطهری! شما راحت میتوانید نمازتان را بخوانید، ولی من دیگر نمیکشم!» چون واقعاً از صبح یکسره تا شب کار کرده بودیم و فشار کاری عجیبی روی ما آمده بود. بعضیها خیال میکنند کار سادهای بود، در حالی که اینطور نبود. از یک طرف امام(ره) بهعنوان رهبر کل انقلاب اسلامی داشتند به ایران میآمدند. شاه و دارودستهاش هنوز بر سر کار بودند. ژنرال هایزر هنوز در ایران بود. بختیار رئیس حکومت و قرهباغی با تأیید آمریکا هنوز رئیس ارتش بود. اینها آمادگی همه کاری را داشتند و هواپیمای امام(ره) میخواست وارد مرز ایران شود. به خود گفتیم،«میشود آن را نشاند میشود توقیفش کرد، میشود با موشک یا هواپیمای جنگی آن را زد، میشود هنگامی که در فرودگاه مینشیند، همانجا امام(ره) را بگیرند.» باید محاسبه میکردیم که اگر رژیم امام(ره) را در فرودگاه بگیرد، در سطح کشور چه درگیریهایی اتفاق میافتد؟ همه اینها را باید محاسبه میکردیم. توطئههای رژیم، توطئههای آمریکا، توطئههای گروههایی که من فقط تعدادی از آنها را ذکر کردم و خدا میداند چه مصیبتهایی را موجب شدند. تمام این هیجانات را در نظر بگیرید و در چنین وضعیتی، آقایمطهری در نهایت آرامش رفت وضو گرفت و نماز شب خواند. من هم کنار سجاده ایشان سرم را گذاشتم و رفتم. نزدیک چهار صبح قبل از من بلند شدند و بیدارم کردند و نماز را خواندیم و رفتیم.
*با هم رفتید؟
خیر! ایشان به فرودگاه رفتند و من به بهشتزهرا رفتم. وارد بهشتزهرا که شدم، دیدم خبرنگارها و تلویزیون و همه جایشان مشخص است. از قبل پیشبینی کرده بودیم که اگر برق برود، از سه ژنراتور قوی برق بگیریم. بچههایی که آنجا زحمت کشیدند، انصافاً آدمهای مخلصی بودند. آنها از سه مسیر سیم برق کشیده بودند که اگر هر کدام قطع شد، بلافاصله از سیم کناری برق بگیریم و حتی یک لحظه هم وقفه ایجاد نشود. آقای صباغیان ادعا کردهاند که آقایمطهری معتقد بودند که امام را باید با ماشینی که شیشههایش ضدگلولهاند از فرودگاه تا بهشتزهرا برد، اما آقای رفیقدوست در انجام این کار کوتاهی کرد و سرانجام هم امام(ره) را در همان ماشین ناامن سوار کردند و آقایمطهری گفتند تا اینجای کار به خدا توکل کردهایم، باقی را هم همین کار میکنیم. ایشان خبر ندارند که آقای رفیقدوست از کسی ماشین معمولی گرفت، ولی خودش شیشههای آن را ضدگلوله کرد، چون ما که حکومت دستمان نبود که بتوانیم ماشین ضدگلوله بیاوریم. این ماشین را ضد گلوله کردند و امام(ره) را با ماشین ضدگلوله بردیم. این طور نبود که بیاحتیاطی کنیم. هیچوقت انسان در مورد گوهر گرانبهایش بیاحتیاطی نمیکند، آن هم گوهری که مال خودش نیست و به یک ملت تعلق دارد. این گروهی بود که توانسته در روز ۱۲بهمن، ۶۵هزارنفر را بسیج کند که در آن حتی یک نفوذی و یک سوءاستفادهچی هم نباشد. ما حساب کرده بودیم که احتمال دارد خود رژیم عناصرش را برای غارت خانههای مردم بفرستد. گروهی که اینطور برنامهریزی میکند، آن قدر عاجز نیست که اهمیت حضور امام(ره) را درک نکند و عقلش به این نرسد که ماشین ضدگلوله جور کند. اتفاقاً قرار بود آقای صباغیان و آقای تهرانچی با بیسیم به من اطلاع بدهند که وقتی میخواهم امام(ره) را به اقامتگاهشان ببرم، از کدام راه بروم و برای این که کسی نداند، مسئولیت آخرین تصمیمگیری هم با آنها بود. درست زمانی که امام(ره) به فرودگاه آمدند، اینها خواستند سوار ماشین امام(ره) شوند که امام(ره) اجازه ندادند. اینها ناراحت شدند و با من تماس نگرفتند. هرچه من به بیسیمچیهای شرکت مخابرات که بیسیمها را در اختیار ما گذاشته بودند گفتم از اینها بپرسید کار من چیست و امام(ره) را باید از کجا ببرم، جوابی ندادند. اینها امام(ره) و مراسم را رها کردند. اینکه میبینید من تمام مدت پشت سر امام(ره) ایستادهام، چون حرف امام(ره) داشت تمام میشد و ما باید امام(ره) را طبق برنامه میبردیم و نمیدانستم چگونه و از کجا باید ایشان را ببرم. دیدم فایده ندارد. بالاخره قرار شد آقای ناطق ایشان را ببرند.
*آقایمطهری در فرودگاه در کنار امام(ره) بودند. چطور توانستند خودشان را قبل از امام(ره) به بهشتزهرا برسانند و سخنرانی کنند؟
امام(ره) تا آمدند سوار ماشین شوند و ماشین راه بیفتد، زمانی طول کشید. آقایمطهری هم مسئول مراسم فرودگاه نبودند. ایشان از خیابانهای دیگر که مسیر نبود و خلوت بود، خودشان را به بهشتزهرا رساندند. ایشان میتوانستند نیایند، اما انسان ویژهای بودند و هیچوقت مسئولیت را رها نمیکردند. در بهشتزهرا سه تا چادر برای بازرسی افراد گذاشته بودیم.
به آنجا که رسیدم دیدم عدهای با پلاکارد سازمان مجاهدین آمدهاند و اجازه نمیدهند کسی آنها را بازرسی کند. ما هم سپرده بودیم که اتفاقاً این گروه دقیقاً بازرسی شوند، چون این احتمال بود که مسلح باشند. آنها در چنان موقعیتی شروع به دعوا و ایجاد اغتشاش کردند. آقایمطهری هم هنوز نرسیده بودند. رفتم جلو ببینم چه خبر است که خانم رضائی آمد جلو و با خشم گفت، «آقایبادامچیان! این چه وضعی است؟ مرا میخواهند بگردند.» گفتم، «خب بگردند، چه خبرتان است؟ چرا نمیگذارید کارمان را انجام بدهیم؟» گفت، «ما قهر میکنیم و میرویم.» گفتم، « به….! بروید! چه کسی به شما اجازه داده که اینقدر خودتان را لوس کنید؟ ما شهدای ویژه نداریم.» بالاخره دید اوضاع خراب است، تصمیم گرفت اجازه بدهد که آنها را بگردند و گشتند. پلاکارد را گرفتیم و گفتیم که آن را نمیدهیم. گفتند«شده اینجا خون راه بیندازیم پلاکارد را میگیریم.» با یکی از دوستان مشورت کردم و به این نتیجه رسیدیم که پلاکارد را بدهیم و غائله را بخوابانیم. آنها به طرف جایگاه حرکت کردند که تیم حفاظت ما مانع شدند، چون قرار نبود مقابل جایگاه کسی بیاید و آنها هم باید به جایی که خانواده شهدا حضور داشتند، میرفتند. دوباره مادر رضائیها آمد جلو و گفت، «ما باید جلوی جایگاه بیائیم، چون ما شهدای ویژه هستیم.» گفتم، «شهدای ویژه و غیر ویژه نداریم و شما را نمیتوانیم جلو بفرستیم. یا در جایگاه خانواده شهدا میایستید یا اجازه ندارید بیائید.» گفت، «من میخواهم خیرمقدم بگویم.» گفتم، «خودت بیا اینجا بایست.» گفت، «من بدون خواهران و برادران مجاهد نمیآیم.» گفتم، «نیا! هر وقت امام(ره) آمدند بیا جلو.» بعد هم گفتم، «ببین خانم رضائی! شما مرا میشناسی. مدیریت اینجا دست من است. من اجازه ذرهای اخلال به شما نمیدهم. خیلی هم جسارت به خرج بدهید، بلدم با شما چطور برخورد کنم. بروید دنبال کارتان.» در این اوضاع آقای معادیخواه آمد و گفت، «آقای حاج احمد صادق میگوید من صحبت نمیکنم و خیرمقدم نمیگویم.» پرسیدم، «چرا؟» گفت، «میگوید میخواهم مبارزه با نفس کنم.» گفتم، «مبارزه با نفس یعنی چه؟ برو خیر مقدم بگو. خیر مقدم که نفسانیت ندارد.» گفت، «میگوید به هیچوجه خیر مقدم نمیگویم.» خلاصه معادیخواه رفت با او صحبت کرد و من هم به او گفتم، «حاج احمد! این بازیها را درنیاور.» در این گیرودار آقایمطهری آمدند. شنیده بودم که امام(ره) گفته بودند یک نفر، بیشتر صحبت نکند و گفته بودند من میآیم آنجا میگویم، ولی ما باید تا آخر برنامهمان را نگه میداشتیم. خلاصه قرار شد ایشان با نفسش مبارزه نکند و بیاید آن بالا بنشیند که البته از آنها پدر حنیفنژاد و حاج صادق آمدند. آقایمطهری که آمدند، جمعیت خیلی زیاد بود و ماشین رفیقدوست هم وارد بهشتزهرا شد.
*ظاهراً قرار بود آقایمطهری اول سخنرانی کنند.
ما البته قرار گذاشته بودیم در آن بالا فقط من، آقایصدوقی، آقایمفتح، آقایانواری و آقایمطهری باشیم. من یکمرتبه دیدم آقایحمیدزاده پرید آمد بالا. گفتم، «برو پایین.» گفت، «نمیروم.» گفتم، «اینجا جای نفسانیات نیست. برو وضع ما را به هم نزن.» گفت، «خون راه بیفتد پایین نمیروم.» دیدم میکروفون را گرفته و دارد سخنرانی میکند. خداوند اینجور او را دچار مشکل کرد. کسانی که در آن روزگار میخواستند خودی نشان بدهند. بعد آقایمطهری صحبت کردند. در این فاصله ماشین امام(ره) وارد و گرفتار جمعیت شد. مأمورین انتظامات دیگر از عهده برنیامدند و ماشین روی دست مردم رفت و بعد هم موتورش سوخت. به آقایصدوقی گفتم، به مردم بگویند که راه را باز کنند. آقایصدوقی که شروع به حرف زدن کردند، قرار شد بالگردها بروند و امام(ره) را بیاورند. خلبانهای بالگرد آن روز واقعاً فداکاری کردند، چون سیمهای کابل قوی برق آنجا بود که اگر یکی از آنها به بالگردها میگرفت، همه آنها خشک میشدند. ما از طریق بیسیم فهمیدیم که امام(ره) را سوار کردهاند. ما البته به آقایصدوقی نگفتیم که امام(ره) سوار بالگرد شدهاند و ایشان با همان لهجه شیرین یزدی به مردم میگفت، «مردم! شمارو به خدا راه را باز کنید امام(ره) بیایند.» بعد که بنده خدا حریف جمعیت نشد، گفت، «آقای آشیخ مرتضی! شما بیا یک چیزی به اینها بگو. اینها که گوش به حرف من نمیدهند.» آقای مطهری خندهشان گرفت. من برای اینکه ذهن مردم را پرت کنم، گفتم، «خواهر و برادرها بنشینید.» با این جرف من حواس افراد صفوف جلو پرت شد. بعضیها میخواستند بنشینند، بعضیها نمیخواستند. در این فاصله که همه حواسها جمع این ماجرا بود، بالگرد امام(ره) نشست و از راهی که درست کرده بودیم، گذشت. آقای مطهری وقتی که امام(ره) روی سکو آمدند و بالا روی صندلی نشستند، کارها را به دست ما سپردند و دنبال بقیه کارها رفتند. امام(ره) که آمد بالا و روی صندلی نشست، ماها حال خودمان را نمیفهمیدیم. بوی گل چنان همه ما را سرمست کرد که دامن که سهل است، همه چیز از دست برفت! اما در عینحال هم مسئولیت اجازه نمیداد که خیلی از حال خودمان غافل باشیم. واقعاً شیرینترین لحظه عمر من بود. یعنی وقتیکه امام(ره) بعد از چهارده سال آمدند و حس میکردیم نزدیک هستند و در هوای ایشان تنفس میکنیم، عالمی داشت. سلام و علیک کردیم. امام(ره) با محبت لبخند زدند. احوال امام(ره) را پرسیدم و خلاصه نمیدانید چه حالی بود. اصلاً قابل وصف نیست. الحمداله چهره امام(ره) هم سالم و روشن بود و در ما دغدغهای ایجاد نمیکرد و ما در عالم معنوی خاصی بال و پر میزدیم. من اصلاً حواسم نبود که صندلی امام(ره) را طوری گذاشتهاند که پشت به خبرنگارها قرار میگیرد. من گفتم، «امام! ببخشید. ما باید جای صندلی را تغییر بدهیم.» از جا بلند شدند و گفتند، «از این طرف بنشینم؟» و به همان طرفی که اشاره کرده بودم، نشستند. من بلافاصله در گوش امام(ره) گفتم، «برنامه را محضرتان عرض میکنم. تلاوت آیات، بعد خیر مقدم توسط فرزند شهید، مادرشهید و پدرشهید و سخنرانی حضرت امام.» امام(ره) فرمودند، «یک نفر، بیشتر صحبت نکند.» وقتی این را فرمودند، حاجاحمدصادق که این گوشه نشسته بود و میخواست با نفسانیات خودش مبارزه کند، ناگهان از جا پرید و گفت، «ما باید صحبت کنیم.» برگشتم و گفتم، «حاجاحمدصادق! چرا شلوغ میکنی و اوضاع را به هم میریزی. دارند از تو فیلم میگیرند.» فریاد زد، «ما باید صحبت کنیم. ما فقط باید صحبت کنیم.» گفتم، «بسیار خب، شما صحبت کن، اما باید قرآن تلاوت شود یا نه؟ بگذار قرآن را بخوانند بعد شما صحبت کن.» در این گیرودار، مادر رضائیها از آن پشت به سرعت جلو آمد. نگاه کردم دیدم شلوغ شد. خدا رحمت کند شهید قاسم درویش، برادر همین درویش که کارگردان سینماست، از بچههای صمیمی حسین اجارهدار و مأمور حفاظت محوطه پشت بود که نگذارد کسی بالا بیاید. مادر رضائیها به طرف بالا دوید و گفت، «ما باید صحبت کنیم.» درویش گفت، «خانم! برای چه آمدید بالا؟» فریاد زد که، «من مادر شهیدم، باید بروم بالا.» درویش مانع شد و او را عقب زد و اوضاع را تحت کنترل گرفت. در این فاصله، من به قاسم امانی گفتم، «آماده باش! به محض این که تلاوت آیات تمام شد، فوری صحبت میکنی و اجازه نمیدهی کسی حرف بزند.» به محض این که تلاوت قرآن تمام شد، آقای مرتضاییفر آمد حرف بزند که میکروفون را گرفتم و گفتم، «و اکنون فرزند شهید صادق امانی به امام خیرمقدم میگویند.» موقعی که اعلام کردم فرزند شهید صادق امانی، امام(ره) برگشتند و نگاه عجیبی به او کردند: نگاه پدر به فرزند، چون واقعاً به صادق امانی علاقه داشتند. شهید امانی عارف کاملی بود که انسان را نورانی میکرد. موقعی که قاسم شروع به صحبت کرد، حاجاحمدصادق ماند که چه باید بکند. سپس سخنرانی امام(ره) شروع شد و مطمئن شدم که حاجاحمدآقا و آقای ناطق، امام(ره) را با بالگرد میبرند. به بچههای انتظامات سپرده بودیم که به محض این که سخنرانی امام(ره) تمام شد او را در محاصره بگیرند، چون پنج دقیقهای طول میکشید تا امام(ره) را به بالگرد برسانیم. بالگرد که بلند شد، خیال کردم امام(ره) را برده است و شروع به جمع و جور کردن میز و صندلی کردم. آقائی آمد صندلی امام(ره) را ببوسد، او را عقب زدم و گفتم، «دارند فیلمبردای میکنند و فرداست که خواهند گفت مردم ما اهل این جور خرافات هستند.» در این گیرودار،ناگهان دیدم که امام(ره) پایین هستند. اوضاع به هم ریخت. بالگرد میخواست بلند شود و حال امام(ره) به هم خورده بود. یکی قمه آورده بود و یکی کمربند و خلاصه همه احساس خطر میکردند و میخواستند کاری کنند. من به بچههای انتظامات گفتم دور جایگاه را کاملاً محاصره کنند و امام(ره) را بالای جایگاه بیاورند. امام(ره) را جلو آوردند، عبایشان را روی صورتشان انداختیم که گردوخاک اذیتشان نکند، چون امام(ره) از گردوغباری که جمعیت بلند کرده بود و از سفر، خسته شده بودند. کمی امام(ره) را خواباندیم تا استراحت کنند و در این فاصله به آمبولانسها گفتم که هر دو جلو بیایند و آنها با زحمت آمدند و جوری جلوی جمعیت را گرفتیم که کسی نفهمید امام(ره) را در کدامیک از آمبولانسها قرار دادیم و کسی هم متوحه نشد که داریم امام(ره) را میبریم. به خلبان بالگرد هم گفتم که بالای سر آمبولانسها حرکت کند و هر جا که مناسب بود، امام(ره) را سوار کند و ببرد که آمبولانسها به بیابان رفتند و بالگرد توانست بنشیند و امام(ره) را ببرد.
*علت بروز این حادثه چه بود؟
مادر رضائیها از کانالی که برای بردن امام(ره) ایجاد کرده بودیم، خود را به زور وارد کرده بود و چون زن هم بود، بچههای انتظامات نتوانسته بودند خیلی جلوی او را بگیرند و او خود را به امام(ره) رسانده و گفته بود، «ما شهید دادیم و چنین کردیم و چنان کردیم.» قرار بود از او فیلم بردارند، منتهی به خاطر فشار جمعیت، نشد که این کار را بکنند. امام(ره) نیز فرموده بودند، «کسانی که شهید دادهاند، خداوند از ایشان قبول کند. انشاءاله باید کاری کنیم که خون شهدا در این کشور پایمال نشود.» و حرفهایی از این قبیل گفته بودند. این چند دقیقه، به آن پنج دقیقهای ما در نظر داشتیم، اضافه شد و جمعیت توانست خود را به بالگرد برساند. خلبان بالگرد دید که مردم ممکن است خود را به بالگرد آویزان کنند و مجبور شد که بلند شود. وقتی که امام(ره) را فرستادیم، وسایل را جمع کردیم، با آب نیمبندی که مانده بود، همراه با مرحوم مفتح، وضو گرفتیم و نماز را همان جا خواندیم. او هم در میانه این معرکه، عبایش را گم کرده بود. حدود ساعت پنج بود که سوار وانتی شدیم و تا به مدرسه رفاه برسیم، ساعت ده و ربع شب شده بود. موقعی که رسیدم، قرار شد دنبال مأموریتی بروم و بعد شنیدم که امام(ره) به مدرسه رفاه رسیدهاند. آقایمطهری را تا فردا صبح ندیدم. صبح اول وقت با آقای مطهری این بحث پیش آمد که امام(ره) را با این رویه منافقین نمیشود در مدرسه رفاه نگه داشت و ایشان را باید به مدرسه علوی ببریم. شب هم با آقای مطهری صحبت شد که همراه با آقای منتظری، امام(ره) راه به مدرسه علوی ببرند.
بر این اساس بودکه آقای مطهری ایشان را بردند و این تدبیر آقای مطهری بود. شهیدعراقی محافظ امام(ره) بود. صبح آمد و با عصبانیت گفت، «چه کسی امام(ره) را برده است؟» گفتم، «آقای مطهری!» گفت، «چرا به ما نگفتید؟ ما از دیشب تا حالا زحمت کشیدیم.» گفتم، «چه میدانم! برو از آقای مطهری بپرس. من که کارهای نیستم.» ما این مسئله را حتی به مرحوم بهشتی هم نگفته بودیم. او رفت و موضوع را به آقای بهشتی گفت و عصری قرار شد با حضور آقای مطهری و آقای بهشتی و آقای توکلی و دوستان در طبقه بالای مدرسه علوی جلسهای بگذاریم. ما نمیتوانستیم بگوییم که اصل ماجرا چیست. آقای بهشتی به آقای مطهری گفت، «آقایان توقع داشتند که قبلاً با آنها صحبت شود. ناگهان چه شد که مدرسه رفاه به مدرسه علوی تبدیل شد.» آقای مطهری هم بیرودربایستی و با عصبانیت گفتند، «آقای سیدمحمدحسین! اول موضع خودتان را روشن کنید. شما با اینها هستید یا با ما؟» آقای بهشتی رنگ و رویشان قرمز شدند و سرشان را پایین انداختند و گفتند، «آقای مطهری! ما که همیشه در خدمت شما هستیم.» گفت، «نه! تکلیف خودتان را روشن کنید.» آنها آمدند به آقای مطهری اعتراض کنند که آقای منتظری با همان لهجه اصفهانیش گفت، «اصلاً شما چیچی میگویید؟ من امام(ره) را به اینجا آوردهام. هر حرفی دارید به من بگویید.» در آن موقع مصلحت آنها نبود که به آقای منتظری حرفی بزنند و به این ترتیب قضیه تمام شد.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع