از تسخیر لانه جاسوسی تا شهادت در جبهه
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس ۱۶ آبان ۹۷ 3۰32
[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ تاریخ: از دو سـال پیش که در مـورد لانه جاسوسی سروکـارم بـا بچه های تسخیـر کننده لانـه جاسوسی (دانشجویان مسلمـان پیـرو خط امـام) افتاده، چهره معصوم اما دلیر شخصیتی به نام «حاج عباس ورامینی» در ذهنم نقش بسته است. کسی که جملگی همه بچههای لانه از او بـه نیکی یـاد می کنند.
حاج عباس درسال های جنگ حضوری متمـادی داشت تـا اینکه در سال ۱۳۶۱ به دستورحاج همت به فرماندهی ستادلشگر۲۷ محمد رسول الله(ص) منصوب شد. سرانجام حاج عباس در حالی که مسئولیت ستاد سپاه ۱۱ قدر و قرارگـاه نجف اشرف را بر عهده داشت، در تـاریخ ۱۳۶۲/۸/۲۸ در منطقه عملیاتی والفجر۴ واقع در منطقه پنجوین، ارتفاعات کانیمانگا بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ به ناحیـه پیشـانـی بـه شهادت رسید و درقطعه ۲۴ بهشت زهرای تهران آرام گرفت.
برای اینکه او را بهتر بشناسیم بـه سراغ برادرش رفتیـم؛ حاج علی ورامینی. حالا دیگر موهای سپید در سر و صورت حاج علی بیشتر نمایـان شده است. اشکهای او که حین مصاحبه بارها بیاختیار از چشمانش جاری میشد نشاندهنده تازگی داغ برادر بود؛ آه عباس! برادرم…
*در ابتدا ازخودتان شروع کنید؟
بنده «علی ورامینی» برادر شهید «عباس ورامینی» هستم. بـه علت آن کـه تا چهار پشت ما ساکن شهر ورامین بودنـد نـام خانوادگی مـا ورامینی بوده و بعد پدربزرگمـان از آنجا مهاجرت و در یکـی ازروستـاهای «رودبارقصران» بنام «روته» اقامت میگزیند. پدربزرگم شغل شریف کشاورزی داشت و در معدن هم کار می کرد و بر اثر حادثه در معدن بـه رحمت ایـزدی پیوست.
بعداز فوت ایشـان مسئولیت خـانواده به عهده پدرم که فرزند اول بودند میافتد. پدرم «محمد» متولد۱۳۰۳بود و در سن ۱۴ – ۱۵ سالگی مسئولیت خانواده را برعهده گرفت. دایـی پدرم از اهالی آن روستـا ولی ساکن تهران بود لذا به توصیه و همراهی ایشان پدرم با خانواده به تهران عزیمت و در خیابان خیام محله پاچنار ساکن می شوند.
*چند خواهر و برادرید؟
پدرم سه فرزند پسرو سه فرزند دختر داشت.که عباس فرزند دوم خانواده ودر بهمن ماه سال۱۳۳۳ بدنیا آمد.
* شغل پدرتان درتهران چه بود؟
پدرم پس از سکونت در تهـران در مغازه یکی از اقـوام، “مرحـوم اصغراکبـری ” بـه پیشه کسب میوه و سبزی روی آورد و از آنجایـی که نیـروی جـوانـی و پشتکـارخوبـی داشت خیلی زود جـایگاه مناسبی برای خود وخانواده فراهم کرد.
* فضای مذهبی خانواده چگونه بود؟
اهـالـی روستای پدرم و محله پاچنار که بعد در آن ساکن شدند به لطف خدا اکثریت قریب بـه اتفاق آن اهل دیانت و دینداری بودند خصوصاً اقوام نزدیک و پدر و مادرم،پـدرم پـدرشهید، عموی شهید و دایی شهید است و مـادرم مـادر و فـرزند شهیـد است.
مادر بزرگم از سادات طباطبایی و بسیار محجبه و حتی تا این اواخرعمر بدون پوشیه و روبند از منزل خارج نمی شدند در زمان کشف حجـاب ماٌموران رضاخانی در میدان قیام فعلی چادر از سر ایشـان کشیده بودند و ایشان سالها از خانه بیرون نمیآمدند و هـرگـاه هـم که بیرون مـی رفتند رضاشـاه را علنـأ نـاسـزا میگفت و بسیار مقید و نمـاز شب خوان بودند همچنین پدربزرگم که بعداٌ در واقعه روز۱۷ شهریور۵۷ به فیض شهادت نائل شدند.
پدرم نیز بسیار فردی مقید به رعایت درآمد حلال و حرام بود و ما هر چه از دین و ایمان داریـم مرهـون نـان حلال ایشان هستیم. همچنین در محل زندگی ما فضـایـی کامـلاً سیـاسـی مذهبـی حاکم بود آقای طـالقانی، جلال آل احمد، شهیـد صـادق امانـی، شهید مهدی عراقی، علامه جعفری، رسول ترک، حجت الاسلام شجـونی و…ساکن بودند.
این محل قریـب بـه یقیـن کـانون حـوادث ۱۵ خـرداد سال ۴۲ بود و از طرفی دایی ما جلیل هاشمـی نیک در آن زمـان دانشجـو بودند و مسائـل روز و سرخطهای سیاسی را برای ما و خانواده و عباس بازگو و روشن مـینمودند و ایشـان هـم از مجروحان حادثه ۷ تیر که منجر به شهادت شهید مظلوم «بهشتی» شد هستند.
*بـاتـوجـه بـه هم محلـهایهایـی کـه نام بردید حتماً مراسمهای مذهبی فراوانی در محله تان بود در آن جلسات شرکت میکردید؟
بله. همـه بـه اتفـاق شرکت مـیکردیم ولی پدر بـه علت مشغله زیاد معمولا در ایام تعطیل و مراسمات خاص ایـام شرکت میکرد و گـاهی هم که برخـی از مسائل روز را میگفتیم ایشان ما را از ذکر این مسائل پرهیز مـیداد زیـرا او اختنـاق حاکمیت و بـیرحمی هـای سـاواک را دیده بود روزی یک چک زیـرگـوش یکـی از افسران شهربانی که طلب رشوه کرده بود زده که تا مدتها گرفتاربود.
*خانواده تان مقلد چه کسی بودند؟
در آن زمـان تقـریباً تنها مرجع تقلید حضرت آیت الله بروجردی بودند و بعد از ایشان نه خانواده ما بلکه اکثـر محلـه مقلـد امام خمینـی(ره) شدند. یـادم هست حدود سال ۵۱ من بـه سن تکلیف رسیدم رفتم نزد روحانی مسجد محل گفتم می خواهم مرجع تقلید انتخاب کنم و مشورت خواستم ایشان که پیرمرد ۸۰ سالهای بود در بین راه وقتی به خط وسط خیابان رسیدیم به اطراف نگاه کرد و دست جلوی دهان گرفت به آهستگی گفت: «خمینی». آن زمان جو خفقان چنان حاکم بود که امان از مردم بریده بود. آن روزها روی جلد رساله امام به نام آقایان دیگر مُجلد میشد.
* اخلاق و رفتار شهید عباس ورامینی چگونه بود؟
بـرادرم عبـاس بسیـار فـردی مـودب، متعهد، مومن، آرمانخواه، مقید به رعایت آداب و شرع بود و همچنین جوانی خوش صورت و خوش سیرت بود، خوش صحبت وکلام وخوش برخورد بود. بسیار لباس خوب می پوشید و گـاهی اوقـات اگر لباسش مرتب نبود تا مرتب کردن لباس و نظیف بودن آن از خانه بیرون نمیرفت و به زیبایی ظاهر و باطن بسیار اهمیت میداد بیان زیبـا و دلنشینـی داشت و بـه دل همـه مینشست و جاذب بود و دیگران را جذب می کـرد پـرتلاش و پـرکاربـود اصلاً نمیتوانست بیکار بنشیند وقتی هم که بیکاربود در کارهای خانه به مـادر و همسر کمک میکرد.
معمولا روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگرفت و گاهی اوقات نماز را درپنج وقت بجا می آورد در میهمانیهای خانوادگی نماز جماعت برگزار میکرد.
*عباس تحت تاثیرچه کسی رشد کرد؟
بهتـر است بگـوییـم چـه کسـانی زیـرا محل زندگی ما دریک حیاط کوچک با عمو و عمه و مادربزرگ زنـدگی مـی کردیـم و تربیت در خانواده مـا جایگاه خطیری داشت کوچکترین حرف رکیک در خانواده تواٌم بود بـا تنبیـه و پـدر و مـادر بـه این امر توجه خاص داشتند و از طرفی هم به تربیت و رفت وآمدهای ماهم بسیار توجه داشتند دوستـان و رفقـای ما را متوجه بودند چه کسانی هستند و گاهی موارد از مراوده با برخی از دوستان ما را پرهیز میدادند و از طرفی هم محله ما مذهبی و حضور در جلسات هیائات و مساجد بسیار تاثیرگذاربود.
*به تحصیل علاقمند بود؟
او شدیداً علاقمند درس خواندن بود و کلاس اول ابتدایی را در مدرسه اسلامی جعفـری کـه درآن زمان از مدارس اسـلامی خـاص بـود شروع کـرد بعد در دبستـان فاریابی و دوران دبیرستان را هم در چهار راه سرچشمه گذراند که هر روز تا شش سال مسیر پاچنار تا چهار راه سرچشمه را پیاده طی میکرد.
*به ظاهرش چقدر اهمیت می داد؟
همـانطور کـه قبل هـم ذکـر شد او به آراستگی ظاهر که سفارش پیامبر عظیم الشاًن است بسیار اهمیت میداد ولی این اواخراکتفا میکرد به یک شلوار سربازی البته بازهم نظیف و مرتب.
*شر هم به پا میکرد؟ منظورم این است که اهل دعوا بود.
در دوران کـودکـی بچـه فوق العـاده زرنگ چابک و هوشیاری بود و از کسی هم کتک خور نبود سعی میکرد به کسی آزاری نرساند ولی اگر کسی به او تعدی میکرد کم نمی آورد و حتی اگر در مدرسه ما هم کم می آوردیـم او را بـه یـاری میطلبیـدیم و ما هم اگر در خانه زور میگفتیم حقمان را کف دستمان میگذاشت.
در جوانی هم همینگونه بود اگر میدید به کسی ظلم شده تحمل دیدن جور و جفا به دیگران را نداشت. یک بار شنیده بود دختر بچهای در خیابان ناصرخسر و با نامادری زندگی میکند و پـدر هم ندارد مادرم را وادار کرد برو این بچه را پیدا کن بیاور و من تمامی هـزینـه هـای زندگی اورا خواهم داد و مدتها آن دختر در خانواده ما زندگی و سپس اقوام دیگر وی آمدند و او را بردند.
*شده بود در محل به کسی ظلم شود و عباس به خاطر او دعوا کند؟
بلـه، دامـادمـان تعریف میکرد روزی که ایشان عازم سفر حج بود در خیابان آزادی ترافیک بود دیدم از ماشین به یکباره پیاده شد و باجوانی مشاجره کرد بعد که موضـوع تمـام شـد گفتـم چه شد به یکباره رفتی چنین شد؟ گفـت: دختـر خانـم محجوبی در کیوسک تلفن مشغول صحبت بود و این پسر برایش مزاحمت ایجاد می کرد چند بار تذکر دادم ولی آن جوان توجـه نکـرد و یـادم هست روز چلهـم شهادتش پیرمردی آمد خودش را روی قبر انداخت شروع کرد با صدای بلندگریه کردن و میگفت: عباس! اگر تو نبودی چه می شدم؟گریه وزاری مـیکـرد. از همسر عباس پرسیدم موضوع چیست؟ گفت: یک روز در خانه بودیم (خانه شان نازی آبادبود) که عباس صدای داد و بیـداد آتش آتش را شنیـد، دویـد رفـت بیـرون و دیـدخـانـه همسـایه کنـاری آتش گرفته، سریع یک کیسه گچ که در آن نزدیکی بود آورده داخل اطاق بروی آتش ریخته و آتش را خاموش می کند و…
*نقطه عطف ورود حاج عباس به مسائل سیاسی از کجابود؟
مسلمـاً نقطـه عطف زندگی هـر جـوان کـه وارد مسائل سیاسی میشود یکی تاثیرگزاری خانواده و اطرافیان فرد است و دیگـری ورود بـه دانشگـاه. همـانطور که قبلا هم گفتم باتوجه به خانواده و مذهبی بودن محل زندگی بستـر و زمینـه سـاز بود و بعداز ورود ایشان به دانشگاه خصوصاً که به سال ۵۷ هم نزدیک می شد بسیار موثربود خصـوصـاً دایـی جلیـل ما که خود نیز از دانشگاهیان و نظر ویژه ای به ایشان داشت و روشنگریهای سیاسی ایشان موثـر واقع شده بـود و دایـی در واقع یک استـاد پختـه ای در مسـائل سیاسی برای عباس بود و یا حضور در جلسات مذهبـی محـل و مداحهـا و روحانیت معظـم که در لابـلای حـرفشان مطالب رژیم طاغوت را بیان میکردند همین آقای شجونی منبری هیاٌت مابود هر چـند وقت میدیدیـم دستگیرشده همچنین شهیـد عراقـی و امثـال آنـان زیـاد بودند، عبـاس سـه مـاه تعطیلات تابستان می رفت بـازار شـاگردی میکرد و درآمـدش را صـرف خرید کتابهای آقای حکیمی که معمـولا در مورد استعمار آفریقا و امثالهم بود میکرد و به تدریج با رشد سنی سیر مطالعاتی اش شد کتابهای شهید مطهری و دکتر شریعتی و کتب دیگر که آنهاهم تاٌثیر گذاربود.
*برای نگهداری این کتابها دچار مشکل نمی شد؟
یک روز سـاواک ریخت خـانه مـا.من از بیـرون وارد خـانـه شدم یکی از ماموران ساواک یک سلاحی پشت گـردنم گذاشت. آن مـامور دیگر گفت: ولش کن این علی پسر دوم محمد آقاست. تمام خانه را زیرورو کرده بـودند.در منزل ما داخل صندوقخانه یک صندوق چوبی داشتیم که عباس کتابهای شریعتی وکتب ممنوعه دیگر را در آن نگهداری میکرد و یک طبقهاش کتابها را قرارداده وروی آن یک پارچـه مخملی کشیده بـود.اگرماموران آن پارچه را کنارزده بودند خب عباس هم گرفتارمی شد.
*خاطرهای از فعالیتهای سیاسی عباس در ذهن دارید؟
عبـاس سـال۱۳۵۴ اعـزام شده بود به سربازی، زمان جشنهای ۲۵۰۰ ساله ایشان یکی از سربازهایی بود که او را برده بودند برای تمرین اسب سواری تـا بـرای این جشنها به شیراز اعزام شوند. عباس پس از آنکه اسب سواری را کامل یاد گرفت و با آنکه سرگروه آن تیم اسب سواری هم بـود قبـل از اعـزام خـودش را از روی اسب پایین انداخت و از ناحیه مچ دست دچار آسیب دیدگی شد تا در رژه در برابر شاه و میهمانانش شرکت نکند و همینگونه هم شد و نرفت.
*دوران سربازی حاج عباس را به یاد دارید؟
اوپس از اتمـام دوران آمـوزشی درجـه گروهبانیکمی گرفت وهمواره نسبت به خدمت دررژیم طاغوت اظهارنارضایتی می کرد واز اخلاق ناپسند برخی ازآنان که اودرحین خدمت بـا آنـان مواجه بود اظهار ناخرسندی میکرد. یکی از آنان روزی روی سر او با ماشین جاده باز میکند تا موی سرش را کوتاه کند ایشـان هم دور سرش راکوتاه و روی قسمت خالی مو را چسب زد گفت:سرنیزه جلویی توی سرم خورده و آنقدربودتا موهـایش بلنـد شد.
*اعلامیه هم پخش می کرد؟
بلـه. در دوران اوج گـرفتـن انقلاب خصوصاً واقعه ۱۷شهریور ایشان دیگر آدمی متفاوت تر از قبل شده بود دیگر زندگی برایش معنا و مفهوم دیگری پیدا کرده بود دیگر برای خودش نبود میخواست فقط بودنش بخاطر اعتقـادش بـاشد و فایده عملش؛ برای مردم، شرکت در تظاهرات و راهپیمایی و پخش اعلامیه و عکس حضرت امام، شعار نویسی و بیرون آمدن شبهـا در حکومت نظـامی. وقتـی شبهای حکومت نظامی از منزل میآمدیم بیرون و همسایهها صدای ایشان را مـی شنیـدنـد به حضور او در بیرون قوت قلب میگرفتند و بیرون میآمدند شاید آن شبهای اول محرم که روی بامهـا تکبیـر مـیگفتنـد عـدهای میترسیدند بیرون بیایند و «الله اکبر» بگویند ولی وقتی عباس را میدیدند بر شجاعتشان افزوده شده بیرون آمده و تکبیر میگفتند.
*حاج عباس در چه رشتهای تحصیل کرد؟
ایشان بعد از سربازی در کنکور سراسری شرکت و در رشته «علوم اجتماعی» دانشگاه «علامـه طباطبایی» فعلی مشغول به تحصیل شدند.
*در حادثه روز۱۷ شهریور هم شرکت کرده بود؟
بله. روز قبـل از آنروز نماز عیـدفطر به امامت شهیـد مفتـح برگـزارشده قرار بود با یکی ازدوستـان محل «شهید حسین روانستان» (درعملیات بیت المقدس به شهادت رسید) با موتور سیکلت او در میـدان شهدا حاضـر شوند که دربین راه موتور خراب و در آن محل نتوانستند حاضر شوند و همیشه افسوس آن روز را میخورد. ولی آن روز در تمام شهر تهران درگیری که او حضور مستمر داشت.
*حاج عباس روز ورود امام(ره) چه می کرد؟
ایشـان چنـد روز قبل از ورود حضرت امام با چند تن از دوستان محلی در بهشت زهرا حضور پیدا کرده و از جـایگـاه سخنرانـی امـام شبانه روزبا چوب دستی حفاظت تا مبـادا خطـری متوجـه امـام شـود. یادشـان بخیر شهیدان «حاج عباس» حسین روان ستان «مرتضی حسینی» ومرحوم «ناصرآبنیکی».
*حاج عباس بعداز پیروزی انقلاب چه می کرد؟
بعـداز پیـروزی انقـلاب مـدتی باهـم در کمیته محل پاچنار مشغول فعالیت بودیم. بعد از آنکه کمیته کمی سـامـان گرفـت بـه اتفـاق گـروهی از بچههای دانشگاه در زمینه رشته تحصیلی خود مـددکار اجتماعی در مرکز نگهـداری کـودکـان بـی سـرپـرست کـه در محـلی نـزدیک میدان قزوین بود مشغول فعالیت شدند و از کودکان بی سر پرست نگهداری میکردند.
کارهایی مانند تر وخشک کردن کودکان، بازی با آنها برعهده شان بود. پنجشنبهها غروب میآمد خانه و دوباره عصر روز جمعه می رفت. بعضی روزها میگفت: علی من را میرسانی؟ من یک موتورگازی داشتم و ایشان را تا نزدیکی آن محل می بـردم پیـاده می شد و می رفت.
نمی خواست که من بدانم کجـا میرود. دلش نمی خواست در کاری که انجام میدهد ریا باشد، ما بعدها فهمیدیم. بعد از آن در جهاد سازندگی منشاٌ اثر بودند و در برداشت محصـول کشـاورزان شهـر ری و ورامیـن حضـور داشتند تا اینکه به اتفاق دوستان به جهـادسـازنـدگی «سیـستـان و بلوچستان » روستاهای «شهرستان خاش » رفتند در آنجا حمام و مدرسه و… می ساختنـد و شب هـا هـم در «طویلـه» میخوابیدند،نون وماست هم به عنوان غذا می خوردند. بعد از آمدن به مرخصـی چند روزه ازآنجا، که حضرت امام در پیامی به دانشجویان فرموده بودندبرای اعتراض به حضور شاه در آمریکا اعتراض کنند و… و موضوع لانه جاسوسی مطرح که ایشان هم به جمع دانشجویان پیوستند.
* میتوان از شخصیت او اینگونه برداشت کرد که در کارهایش تک روی میکرده؟
بهتراست بگوییم ایشان شخصیت مستقلی داشت و تن به همکاری با هر کسی را نمیداد مگر آن امر منتج بـه بهـرهای بـرای انقلاب و مـردم داشت. «شهیـد همت» در مـراسـم شب هفت ایشان میگفت: او بسیار فردی ولایت مدار و مطیع در فرمان پذیری از دستورات فرماندهان جبهه بود.
*ایشان در لانه جاسوسی آموزش نظامی می داد، خودش در کجا آموزش دیده بود؟
همـانگـونه کـه قبـلاً اشاره شد ایشان دردوران خدمت سربازی درجه داربود و آموزشهای نظامی را به خوبی فراگرفته بود و در شرح و بسط موضـوعـات آمـوزشی در هـر زمینـه ای ذهن خلاقی داشت و گرههای کور نظامی را براحتی باز میکرد«شهید همت» از ایشان ذکر میکرد «شهید وزوایی» در «فتح المبین» چنـان از تسلـط و خـلاقیت و انضبـاط نظـامی حاج عباس در طول عملیات گفته بود که من و حاج احمد میخواستیم بعد از عملیـات فتـح المبیـن ایشان را از گـردان حبیـب بگیریم و مسئـولیـت بالاتـری بـه حـاج عباس بدهیم که شهید «وزوایی» مخالفت کرده بود.
* از ابتدای تسخیرلانه حضورداشت؟
بله. ایشان ازهمان روزهای اول درلانه بود.
*تاکی در لانه جاسوسی حضورداشت؟
تا آخرین روزی که لانه جاسوسی و گروگان ها تحویل دولت شدند ایشان در لانه بودند. به محض تحویل گروگان ها فردای آنروز رفت عضو سپاه شد تا به جبهه اعزام شود.
* چه سالی ازدواج کرد؟
روز بعثت نبی اکرم(ص)سال ۵۹ خدمت حضرت امام رسیدند و خطبه عقدشان توسط ایشان جاری شد.به همسرشان هم گفته بود من خیلی نمی توانم بلحاظ مشغله هایی که انقلاب با آن درگیر است در کنار شما باشم که ایشـان هم این امرراهم پذیرفته بودند.روز عروسی او بـایک پیـراهن معمـولی و یک شلوارسربازی بسیار ساده حضور پیداکرده بود.
*از مسائل تسخیر لانه صحبتی هم میکردند؟
صحبتشـان این بـود با اشغـال لانه جاسوسی افرادی از دولت آنوقت که شدیداً هم با اشغال لانه مخالف بودند افشا شدند و این یکی از دلایل روشن وصریحی برای مخالفتشان است.همچنین بارها تاکید میکردند اقدام اشغـال لانـه هیمنـه آمریکـا را در دنیـا شکسته است قبلا شاید کسی حتی جرات نگاه کردن به دیوارهای سفارت آمـریکـا در دنیـا را نداشت ولـی حـالا براحتـی پرچمش بـه آتش کشیـده و سفـارتشـان هم اشغال و هیچ غلطی نمی توانند بکنند.
* مراسم عقدشان چگونه برگزارشد؟
نـزد حضـرت امـام رفتنـد در مراسمی بدون تشریفات عقد جاری پس از آن ایشان دست امام را گرفته می بوسید و زارزار گریه می کرد از امـام طلب دعـا بـرای شهادت میکردند که امام هم فرموده بودند دعا می کنم انشاءالله عاقبت بخیرشوی.
*خرج عروسی عباس را چه کسی داد؟
مراسم عروسی آنها خرجی نداشت. مراسم در خانه یکی از دوستان همسرش بود. عباس و عروس هم بایک دست لباس ساده معمولی و یک انگشتر نقره ساده خیلی بی تکلف و ساده که همگان تعجب کرده بودند انجام شد.
* در جریان تسخیر سفارت آمریکا با آقای خامنه ای هم در ارتباط بودند؟
ایشـان مسئول آموزش نظامی لانه بودند خصوصا بعد از واقعه ی طبس لزوم آموزش نظامی دانشجویان داخـل لانـه مطـرح و دولت وقت هـم همـکاری نـداشت لـذا ایشـان میگفت خدمت رهبر معظم انقلاب آیتالله خامنهای حضور پیدا کرده و باهماهنگی دریافت تجهیزات نظامی آموزشی می کردند.
*عباس سالهای آخر عمر را کمتر به خانه میآمد، مادرتان با علاقهای که به او داشت با رفتنش به جنگ ممانعت نمیکرد؟
مادرم در رفتن ما به جبهه معمولا معقولانه برخورد میکرد گاهی اوقات میگفت وقتی همسرانتان در تنگنـا هستند کمی مراعـات حـال آنـان را بکنیـد و گـاهی هـم نهیـب مـی زد خیلی خـودخـواه شـده ای جبهـه نمی روی. روزی عباس بعد از تولد «میثم» می خواست برود جبهه مادرم گفت کمی در رفتنت تاخیر بیاند از عباس رفت قـرآن را آورد و بدون آنکـه جـایـی از آنـرا عـلامت گـذاری کـرده باشد لای قرآن را بازکردسوره منافقون آیه ۹آمد «ای کسانیکه ایمان آورده اید مبادا عیال و فرزند شمارا ازیاد خدا بازدارد». گفت : ببین مـادر خداونـد می گوید برو می روم ورفت به جبهه ومادر هم دعا کرد.
*مواضع حاج عباس راجع به منافقین(سازمان مجاهدین خلق) چه بود؟
بـا آنـان شـدیـداً مخـالف بود و هر کجـا آنها را میدید برخورد میکرد. بعد از پیروزی انقلاب روزی آمد خانـه، دیدیـم سـر و صـورتش خـونی است گفتـم چه شده؟! منافقین آن زمان سر چهار راه ها دختر و پسرشان بساط میکردند و تبلیـغ داشتند. اطرافشـان هـم چنـدتا «بـادی گـارد» بـود. عبـاس به یکی از آنها گفته بود بساطت را جمع کن! ولی طرف که دخترهم بوده مخالفت میکند او هم تمام مجلاتش را پـاره کرده بود بقیه شان هم ریختدند سـرعبـاس و او را زده بـودند. عبـاس در اوج زمـان تـرورهای کـور منـافقیـن لبـاس سپاه می پوشید و می رفت بیرون. میگفتیم: ایـن طـوری میـروی بیرون ترورت میکنند. میگفـت: نـه. آن روحانی و سپـاهی کـه لباسش را نمی پـوشـد اشتبـاه میکند باید همه با همان لباس رسمی در انظار ظاهرشوند و چرا ما باید صحنه را ترک کنیم و عقب نشینی کنیم باید با این لباس بیرون برویم تا مردم دلگرم شوند.
* یک خاطره شیرینی که در عالم برادری دارید برایمان تعریف کنید.
خاطرات شیرین و خوب با ایشان زیاددارم اما اوایل جنگ که او در لانه جاسوسی بود،من درجبهه بودم که یک نامـه بسیار زیبـایی برایم نوشته بود وچقدربرای یک برادرکه در میدان جنگ وجهاد است غبطه خورده بودکه چـرا اونیست.قبـل از شکستن “حصـر آبادان “ما شش هفت ماهی آنجا بودیم.یک روز بطور اتفاقی آمدم اهواز،پادگانی است در “چهارشیراهواز ” بـه همیـن نـام بـه نـاگاه دیدم عباس آمد ومن رابغل کردواز خوشحالی داشت بال درمی آورد و چنان من را به گرمی درآغوش می فشرد.آن صحنه خیلی برایم شیرین بود.خوشحالی او نه به این خاطر بودکه برادرش را دیده است بلکه به این دلیل بود که یک رزمنده را دیده است.
* ایشان در جبهه یک فرمانده بود رفتارش با شما نسبت به دیگران چگونه بود؟
حـاج عبـاس برایش فرقـی نداشت افـرادی کـه با او سـروکـار دارند دوست یـا آشنـا باشد یا غریبه او همیشـه سعـی داشت طبق ضـوابط شـرع و قـانـون عمـل کنـد.یـادم هست بـه علت هـای مختـلف محـل کــار من اجـازه حضـوردر جبهـه به من نمی داد لـذا من روزی بـرگـه مرخصی نوشتـم گذاشتـم روی میـز مدیرم و خودم را رسـاندم “دشـت عبـاس “،خـدمت ایشان اورا دیدم و قضیه را برایش گفتم. هرکس جای اوبود شاید برادرش را می فرستاد پشتیبانی و جاهای دیگر که خطری نداشته باشد اما او تمام احساس و عواطفی که نسبت به من داشت زیرپـا گذاشت و من را برد نـزد “شهید حجت نیکچه فراهانی “فرمانده گردان “انصارالرسول ” که شهید “رمضان ” هم معاونش بود.درعملیات والفجر۱این گردان نوک پیکان عملیات وخط شکن بود که پس از عملیات شاید حدود ده درصد از این گردان برگشت،آنهـایی هـم کـه آمده بـودند اکثـراً مجـروح بودنـد. روز دیگر بـاایشـان رفتیم به “دوکوهه “.او “مسئول ستاد لشگر حضرت رسول(ص) ” بود خواستیم وارد “دوکوهه ” شویم پشت یک علمک که با طنـاب بـالاوپایین می شد رسیدیم بسیجـی کـه نگهبـان و انتظامات بـود جلـوی خـودرو را گـرفت برگه عبـور ایشـان رابررسـی و چـون من برگـه عبـور نداشتـم مجوز ورود نـداد. اوبرای آنکه قانون از طرف دژبان رعایت و شخصیت خودرا به رخ او نکشد با ماشین دنده عقب رفت و یک برگه عبور برایم امضا و این بار دژبان بدون کوچکترین ایرادی علمک را بالا زد ووارد پادگان شدیم.
* از پایان موضوع تسخیرسفارت آمریکاچه می گفت؟
او تشنـه رفتـن به جبهـه بود بعداز تحـویل گروگـان هـا سریع ملحق به سپاه و حتی یکی دو ماه بعد ایام عید نوروز سال۱۳۶۰حدود ۶۰ نفراز برادران سپاه را آورد پیش ما در جبهه «آبـادان» و یک خط پـدافنـدی آنجا تشکیل دادند. از طرفی هم بعدها میگفت: و ناراضی بود از قرارداد الجـزایـر کـه آمریکا به تعهد خود عمل نکرده و در مجموع از اقدام انقلابی تسخیرلانه اظهار رضایت میکرد.
*خبر شهادت ایشان را چه کسی به شما داد؟
جبهـه بودم وهنگام عملیات «والفجر۴» بود که ما با «تیپ سیدالشهدا» عازم آن منطقه بودیم تا منطقه را برای پدافنـد تحویل بگیریم. وقتی رسیدیم همدان نزدیک اذان صبح خوابم برد و در رویا دیدم ایشان به شهادت رسیده است، یکی از دوستان در اتوبوس کنـارم بود گفتم: «آقارضا » برادرم شهید شده و خواب من خواب صادقه است گفـت: بد به دلت راه نده! وقتی رسیدیم بعـد از مریوان سرازیری است کـه وارد خاک عراق می شدیم هوا بارانی و زمین گل و لای بود اتـوبـوسها گیـر کردند و عـراقی ها هم اتـوبـوس ها را گرفتند زیـر شدید آتش کاتیـوشا وگـردان مـا به ستـون یک پیـاده به طرف پنجوین عراق حرکت کردیم.
یکی از دوستـان محلی را دیدم گفتم اینجـا چـه می کنی؟ گفـت: بـا لشـگرحضرت رسـول هستیم.گفتـم: مگر لشگر اینجاست؟ از حاج عباس خبرداری؟ دیـدم سکوت معناداری کـرد و گفت: شنیـدم مجـروح شـده است. گفتـم: من گردان قمربنی هاشم(ع) هستم اگر خبری گرفتی من را مطلع کن. آنشب ما در لابلای شیـارها وتپه ها در چادرهای گردانهای لشگرحضرت رسول(ص) تقسیم و خوابیدیم.
صبح روز بعد دیدم بچه محلمان آمد وزیرگوش«شهیدموفق» فرمانده گروهانمان گفت وگو می کند و ایشان آمد نزد من و گفت: باید بروی[شب قبل هم محلی مارفته بود نزد «شهید همت» و گفتـه بـود برادر حاج عباس اینجاست و ایشان هم دستـور داده بود منطقه در پدافند است و لزومی به ماندن ایشان نیست سریعا اورا بـه لشـگر منتقل و به تهران ببرید من نیـزمقـاومت می کردم و امتنـاع از رفتن می کـردم از هم محلی پرسیدم و او بهرحال خبر شهادت ایشـان را گفت.
در آن لحظه طنین صـدای حاج صـادق آهنگران که نوحـه تـازه جـوانم شهیـد… را می خـوانـد فضا را پرکرده بود. با شنیدن این خبر بغضی سنگین گلویم را می فشرد و گوئیا سنگ آسیابی برسینهام گذاشتهاند نـه می تـوانستـم گریـه کنـم نه فریاد بزنم. به شـدت بـه سینـه ام فشار می آمد.با آن برادر رفتیم تا ستاد لشگر در نزدیکی شهرپنجوین عراق سنگری بود پتویی به درب آن آویزان بود یک نفر داخـل بود گفـت: شمـا؟ گفتـم: ورامینی هستـم ایشان «شهید اکبرزجاجی» بود گویا با حـاج عبـاس مجروح شده بودآمد من را دربغـل گرفت و می بوسیـد بابـی سیم با «حاج همت » تماس و اعلام کرد من درستاد لشگرهستم.گفت: «حاج همت» دستور داده شمارا گروهی از برادران لشگر ببرند تهران تادر تشییـع شـرکت کنند. همـانگـاه کـولـه پشتی حـاج عبـاس را آورد و من باز کردم دیدم کیف پـولـش همـان رو است آنـرا بـاز نموده کـاغذ کـوچکی بود چنـد وصیـت مختصرکه بـه چـه کسانی بدهکـار است و موجودی کیف پولش یک سکه دو ریالی بود.
منبع: تاریخ شفاهی دانشجویان پیرو خط امام دانشجویان و گروگان ها
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع