تعبیر آیتالله خزعلی از فرزندش/همواره میگفتند:جز یک خادم وطلبه،کسی نیستم
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس ۲۸ شهریور ۹۵ 2۰49
[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: بانو انسیه خزعلی ریاست کنونی دانشگاه الزهراء(ع) در تهران، از فرزندان فاضل آیت الله ابوالقاسم خزعلی به شمار میرود. ذهن و ضمیر وی آکنده از خاطراتی است که بخشهایی از آن را در گفت وشنود پیش روی بیان داشته است، خاطراتی که در مجموع میتواند ترسیم کننده شماعی از منش معنوی، اجتماعی و سیاسی آن عالم مجاهد باشد.
*طبعا آغازین سوال ما درگفت و شنود باسر کار عالی،سوال شیوه تربیتی مرحوم آیتالله خزعلی و نحوه رفتار ایشان با همسر و فرزندان است؟
شیوه تربیتی یک مفهوم عام است و اگر بخواهیم آن را به قسمتهای مختلفی دستهبندی کنیم، یک بخش بحثهای عبادی، قسمتی بحثهای اجتماعی و سیاسی و بخشی هم بحثهای اخلاقی است که مرحوم پدر در هر یک از اینها شیوههای خاص خودش را داشتند. ایشان در تمامی این جوانب نظارتشان هدایتِ غیر مستقیم بود و خیلی تحمیلی نبود. از همان دوران کودکی با بیان زندگی افراد موفق و عرفایی که به عنوان الگو شناخته شده بودند و نیز عمدتا با صحبت کردن، نمونه آوردن و نیزمثالهایی که ذکر میکردند، سعی داشتند تا این موارد در ذهن ما جا بگیرد و تثبیت شود.
*خب به همان ترتیبی که اشاره فرمودید، وارد این بحث میشویم. ایشان در زمینه توجه دادن فرزندان به مسائل عبادی از چه شیوههایی استفاده می کردند؟
در زمینه مسائل عبادی، ایشان به نماز اول وقت بسیار تأکید داشتند و اگر میدیدند کسی دارد نمازش را دیر وقت میخواند، برافروخته میشدند و اگر یک وقت نماز افراد به تأخیر میافتاد، برای اینکه ایشان ناراحت نشوند، معمولاً پنهان میکردند! بسیار مقید بودند نماز را به جماعت خوانده شود و معمولا هم نماز جماعت در منزل ما برگزار میشد. به این شکل که بلافاصله پس از بلند شدن ندای اذان، نماز برگزار میشد و ایشان تلاش میکردند همه خودشان را به این نماز جماعت برسانند. از این بابت که خواهر و برادرها نزدیک بودند، سعی میکردند نماز جماعت باشکوه برگزار شود. گاهی اوقات هم که خلوتتر بود، باز کسانی که بودند سعی میکردند در نماز جماعت حاضر شوند.
ما قبل از اینکه حتی سواد خواندن و نوشتن پیدا کنیم، با قرآن مأنوس بودیم. صبحها بعد از نماز چند تا از احکام رساله عملیه را برایمان میگفتند و قرآن را از حفظ میخواندند و از ما میخواستند از رو بخوانیم. گاهی اوقات هم عمداً غلط میخواندند که ما غلطهایشان را بگیریم و تسلط ما به قرائت قرآن بیشتر شود.
*این شیوه در آشنایی شما وخواهران وبرادرانتان با قرآن کارآمد بود؟
بله، هم بهره معنوی داشتیم و هم بهره مادی، به این شکل که اگر غلط ایشان را میگرفتیم، به ما جایزه میدادند. اگر اشتباه میکردیم به میزانی بسیار کمتر از آنچه موقع گرفتن غلطهایشان به ما میدادند، از پول توجیبی ماهانهمان کم میکردند که احساس کنیم خودمان با اشتباهاتمان داریم پول ماهانهمان از دست میدهیم. شاید در دوره کودکی نمیشد به تمامی مفاهیم قرآنی را به کودک تفهیم کرد و یا ما هم معانی آیات را بهدرستی درک نمیکردیم، اما ایشان با این شیوه جایزه دادن، ما را تشویق میکردند که قرآن را یاد بگیریم. گاهی هم بعضی از آیات را معنی و تفسیر میکردند و روز بعد از ما میپرسیدند و میدانستیم اگر خوب گوش نکنیم، روز بعد نمیتوانیم پاسخ بدهیم. ایشان با این شیوه ها،کمکم انس با قرآن و عبادت را در بچهها نهادینه کردند، چرا که در نگاه کلی نمیتوانستند بدون قرآن زندگی کنند و این امر را به عنوان رکن زندگیشان میدیدند. همینطور هم به مسائل اخلاقی مقید بودند. اینکه غیبت نشود، حرمت اشخاص حفظ شود، راستگویی در بین فرزندان رواج داشته باشد. بسیار به این امور مقید بودند. نوع برخورد احترامآمیز با مادر را دائماً متذکر میشدند. بسیار نسبت به مادرم قدردان بودند و موقعی که مادر برای یکی دو روز به مسافرت میرفتند، احساس ناراحتی و دلتنگی پدر از دوری ایشان را کاملاً مشاهده میکردیم. دائماً ذکر خیر ایشان را میکردند و از خوبیهایشان میگفتند که شما ارزش زحمات مادرتان را آنگونه که باید و شاید نمیدانید. کمتر مردی را دیدهام در حضور و غیاب همسر اینقدر از او تعریف کند و اینقدر قدرشناس باشد.
*ایشان گرایشات عرفانی واضحی داشتند و در دوران زندگی خود،عرفای برجستهای را هم درک کرده بودند. چه شد که شخصیتی با این گرایشات، تا این حد علایق سیاسی داشت وفعالیت های سیاسی ومبارزاتی نیز انجام می داد؟
درست است، ایشان به عنوان یک انسان عرفانی شناخته میشدند و حالات عبادی بسیار زیبایی داشتند، چه در قرائت قرآن و چه در دعاهایی که میخواندند و چه در مناجاتهای طولانیای که داشتند. همیشه دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار بودند و تهجدهای مفصلی داشتند. با وجود چنین روحیات عرفانی، نسبت به مسائل سیاسی فوقالعاده حساس بودند و خیلی سریع تشخیص میدادند و اعلام موضع میکردند و با نهایت شجاعت و بدون هیچگونه ترسی هم این کار را انجام میدادند، چون در نظر ایشان هیچ مصلحتی غیر از حفظ اسلام و نظام اسلامی مطرح نبود. هیچ منفعتی یا ضرری نداشتند و در نتیجه هیچ ترسی هم نداشتند. کسانی در موقعیتهای سیاسی با احتیاط عمل میکنند که از موقعیتهای خودشان خائفاند و میترسند که جایگاهی را از دست بدهند و یا مثلا از منصبی محروم شوند و یا خطراتی برایشان پیش بیاید، ولی پدر چه قبل از پیروزی انقلاب و چه پس از آن، وقتی احساس تکلیف وجود داشت، هیچ منفعت و مصلحتی را در نظر نمیگرفتند.
در مسائل اجتماعی اجتماعی و به خصوص روابط اجتماعی فرزندان و منسوبان هم، حساسیت زیادی نشان می دادند. بهخصوص بعد از انقلاب به سبب مسئولیتهایی که داشتند، دائماً از بچهها میخواستند حواسشان باشد و در موقعیتهایی قرار نگیرند که به نظام ضربه بزند و به دلیل انتسابی که دارند، نکند کسی بخواهد به خاطر موقعیت ایشان یا بچهها جایگاهی را کسب کند، لذا مدام به ما تذکر میدادند:«من یک طلبه بیشتر نیستم و هر جا که هستید، دائماً باید این را متذکر شوید. هیچکس نیستم جز یک خادم و یک طلبه و شما باید مثل بقیه مردم زندگی کنید و هیچکسی بین شما و دیگران تفاوتی قایل نشود».
*در واقع به فرزندان تاکید می کردند که هیچگونه برتری ای بر مردم عادی ندارند؟
به هیچوجه. ایشان همواره با این موضوع مقابله میکردند و میگفتند:« سطح زندگی شما، باید در حد متوسط مردم باشد». یک بار با یکی از برادرانام چندین جلسه بحث داشتند، به بیان دقیق ترچندین بار او را دعوت و با او صحبت کردند که: « این سبک زندگی تو را قبول ندارم و هر چه بگویی از مال حلال این موقعیت را جور کردهای، باز هم برای مردم سوال برانگیز خواهد بود.سطح زندگیات باید جوری باشد که مردم احساس نکنند به دلیل انتساب به من این موقعیت را برای خودت فراهم کردهای، چون هر چه هم بگویی که به من منتسب نیستی، ولی مردم بدبین خواهند شد». بسیار بر سادهزیستی تأکید داشتند. اوایل پیروزی انقلاب، همه چیز سهمیهبندی بود و برای گرفتن ماشین باید ثبتنام میکردید و در نوبت قرار میگرفتید و مراحل طولانیای طی میشد تا کسی ماشین بگیرد. برادرم برای ماشین پیکان ثبتنام کرده بود. مسئول ایرانخودرو به پدرم زنگ زده و گفته بود: داریم نوبت محسن آقای شما را جلو میاندازیم! پدرم خیلی برآشفته شدند که:« چرا جلو میاندازید؟ مگر پسر من با بچههای دیگر فرق دارد؟ حق ندارید چنین کاری کنید» و آن بنده خدا از تماسش پشیمان شده و حرفاش را پس گرفته بود. بسیار روی این مسائل حساس بود. حتی در مورد برادر دیگرم که یک وقت قاضی حکمهایی میداد، پدر میگفتند:« به این نگاه نکنید که پسر من است. هر چه را که حکم خدا، اسلام، انقلاب و اسلام هست در بارهاش اجرا کنید و من تابع احکام نظام جمهوری اسلامی هستم. به خاطر من هیچ ملاحظهای نداشته باشید».
به هر حال این سبک و روش ایشان در مسائل سیاسی، عبادی، اجتماعی و… بود. تلاش میکردند این را در بچهها نهادینه کنند که شما باید به عنوان یک فرد مستقل و حتی بیش از یک فرد عادی، احساس مسئولیت کنید و با رفتار، گفتار و حرکاتی که دارید و با سبک زندگی فردی و اجتماعی و نیزهزینه کردنتان، مردم را به نظام بدبین نکنید. ما هم سعی میکردیم برای اینکه جور دیگری با ما رفتار و به ما نگاه نکنند، حتی خیلی جاها با اسم مستعار برویم! خود بنده در دورههای مختلفی که در دانشگاه شرکت میکردم و رتبه میآوردم، هیچوقت اسم خودم را نمیدادم و با اسم مستعار شرکت میکردم و گاهی که برنده میشدم، خیلی طول میکشید تا جایزه به من برسد، چون باید ثابت میکردم که برنده من و با این مشخصات واقعی هستم! ایشان به شکل غیر مستقیم این موارد را به ما آموزش دادند و ما هم سعی کردیم در زندگی از ایشان درس بگیریم، ضمن اینکه در خود زندگی و عملکرد و رفتار ایشان، ارزشهای والایی دیده میشد و خود به خود اینگونه رفتارها در وجود ما هم نهادینه میشد. به دلیل نوع اهمیتی که به بعضی چیزها میدادند، بهخوبی متوجه میشدیم چه چیزهایی ارزش و چه چیزهایی ضد ارزشاند. نسبت به نوع غذا، لباس و امور مادی بسیار سهلگیر بودند و میگفتند:« همین که نان و ماستی بخوریم و سیر شویم کافی است. بهتر است برویم و به کارهایمان برسیم». بسیار مقید بودند از وقت نهایت استفاده شود. گاهی اوقات تلفن های ما که کمی طولانی میشد، میگفتند :«حیف از عمرت نیست که پای این کار میگذاری؟ یک بار احوالپرسی کردی و پرسیدی حال شما چطور است؟ تکرارش چه فایدهای دارد؟ اینها همه از عمر و وقت تو صرف میشود». خودشان هم همیشه مختصر و مفید حرف میزدند و سعی میکردند از وقت و عمرشان نهایت استفاده را بکنند.
شاید چیزهایی که به شکل عملی از ایشان گرفتیم و نوع سلوک ایشان و صداقتی که در کار داشتند،بسیار بیشتر بود از مواردی که مستقیما به ما آموختند. در کردار، گفتار و زندگیشان، هیچ نکته تظاهرگونهای نبود، به همین دلیل وقتی با ما صحبت یا نصیحتمان هم میکردند، ما راحت میپذیرفتیم، چون میدیدیم دقیقاً همان چیزی را به ما گوشزد میکنند که دارند به آن عمل میکنند، نه اینکه چیزی را بگویند و در جای دیگری اگر منافع و مصالح اقتضا کرد، جور دیگری رفتار کنند. بیش از هر صحبت و تفسیری عملکرد ایشان برای ما درسآموز بود.
*ملاکهای ایشان برای ازدواج فرزندانشان اعم از دختر و پسر چه بود؟ در این باره چه شرایطی داشتندوآن را اعمال می کردند؟
عمدتاً همان ملاکهای ارزشی را که در خانه داشتند، در ازدواج مطرح میکردند و اصلاً در زمینه مسائل مادی در ازدواج، سختگیری نداشتند. بالاترین ملاک ایشان در ازدواج، عدم سختگیری بود و خیلی راحت با مسئله برخورد میکردند و میگفتند:« همه چیزهایی را که زاید هست، چه در صحبتهای اولیه و چه در خود مراسم ازدواج، حذف کنید» و خیلی به این نکته توجه داشتند که خود بچهها چه میخواهند؟ و هرگز حرفشان را تحمیل نمیکردند.
در سال ۱۳۵۹ حضرت امام در سخنرانیای فرمودند: خانمها در اسلام حقوق زیادی دارند، ضمناً گفتند: «میتوانید در ضمن عقد شروطی را داشته باشید، از جمله اینکه حق طلاق را بگیرید». وقتی بحث ازدواجام پیش آمد، صحبتهای اولیهای را با داماد و خانواده ایشان کردیم و بعد پدرم به من گفتند: اگر مطلبی داری بگو که بحث را تمام کنم. گفتم: چند شرط دارم، از جمله، تحصیل، فعالیت اجتماعی و حق طلاق! پدرم گفتند:« اگر تمایل داری، همه این حرفها را منتقل میکنم، هر چند با آخری موافق نیستم، ولی چون شما میخواهی منتقل میکنم». اصلاً هم تلاش نکردند نظرم را برگردانند و گفتند:« اگر به این نتیجه رسیدهای و برایات مسلم شده است، عیبی ندارد و من حرف تو را منتقل میکنم». اینها خصوصیاتی هستند که خیلی وقتها روحانیون ندارند. پدر با آنچه که در قالب شرع بود هیچ مخالفتی نداشتند، ولی اگر امری میخواست از حدود شرع خارج شود، محکم جلوی آن میایستادند.
*ملاکهایشان برای انتخاب داماد و عروس آینده چه بود؟ آیا به خصوصیات خانواده طرف مقابل توجه میکردند یا بیشتر خود ویژگی های خود فرد مد نظرشان بود؟
بیشتر به خود فرد توجه داشتند، اما خانواده را هم در نظر میگرفتند. بحث سیادت و تقید آن خانواده به دین و اصول اسلامی برایشان مهم بود، اما خود فرد و خصوصیات کسی که به خواستگاری میآمد و یا برای خواستگاری او اقدام میکردیم، برایشان بسیار اهمیت داشت، مخصوصاً روی سادهزیستی فرد و دوری از تجملپرستی و بیاعتنایی به مسائل مادی در او زیاد تأکید میکردند. ما چهار خواهر هستیم و هرگز پیش نیامد پدر در خواستگاریها بپرسند: داماد چه دارد و حقوقاش چقدر است؟ خیلی وقتها هم تا بعد از ازدواج، نمیفهمیدیم شوهرمان از مال دنیا چه دارد؟ تأکید میکردند مراسم بسیار ساده باشد مهریه را هم چهارده سکه میگرفتیم. من برای ازدواجم خدمت حضرت امام رفتم و ایشان ما را عقد کردند، اصلاً صحبت مهر را نکرده بودیم. امام وقتی خواستند خطبه را بخوانند، پرسیدند: «چقدر مهر بگویم؟» ما به هم نگاه و به امام عرض کردیم: «هنوز راجع به مهر صحبتی نکردهایم!» امام فرمودند: «من میگویم چهارده سکه» و از آن موقع چهارده سکه در زندگی ما باب شد. پدر میگفتند:« هم برای خودتان باید مراسم و مهریه را ساده بگیرید و هم برای دیگران. چون شما دست کم برای عده ای الگو هستید و دیگران به شما نگاه کنند، به همین دلیل نباید از چهارده سکه بیشتر باشد». میگفتند:« اگر میلتان هست، میتوانید بیشتر بگذارید و شما را مجبور به کاری نمیکنم، ولی اگر بنا باشد من خطبه عقد را بخوانم، بیشتر از چهارده سکه را نمیپذیرم!» حتی در مورد نوهها میگفتند:« اگر دلتان میخواهد مهریه را بیشتر تعیین کنید، میتوانید بروید و جای دیگری عقد کنید، من عقد نمیکنم!».
یکی از خواهرهایام قبل از انقلاب میخواستند ازدواج کنند و شوهر خواهرم تمایل داشتند مهریه بیشتر از چهارده سکه باشد. پدرم قبول نداشتند و نهایتاً اینطور استدلال کردند که اگر مهریه بیشتر باشد، مالیات به آن تعلق میگیرد و مالیات هم که نهایتاً به جیب حکام ظالم میرود، لذا پرداخت آن مجاز نیست و به این ترتیب ایشان را منصرف کردند.
*طبعا شما به عنوان فرزند آیت الله خزعلی،از فعالیت های مبارزاتی و سیاسی ایشان هم خاطراتی شنیدنی دارید. شنیدن این موارد در این بخش از گفت و شنود برای ما مغتنم است؟
من پانزده سال داشتم که انقلاب پیروز شد. بخش عمدهای از دوران تبعید و زندان ایشان به بچگیام مربوط میشد. البته در دوران تبعید، ما فرزندان هم مدتی با ایشان رفتیم. مدتی در زابل بودیم. بچه بودم و خاطراتِ زمانی که با اتوبوس میرفتیم و برمیگشتیم و سربازانی که ایشان را همراهی می کردند، در ذهنام باقی مانده است. ما هم آخر اتوبوس مینشستیم و پدرم سرودها و دعاهایی را یادمان داده بودند و دستهجمعی میخواندیم. خیلی خوشمان میآمد در اتوبوس دعای شب جمعه «یَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِیَّه» را دستهجمعی می خواندیم و احساس میکردیم با این خواندنهایمان، سربازها را به خشم میآوریم و به همین دلیل در وجودمان احساس غرور میکردیم که داریم چنین متنی را میخوانیم. یا در تبعیدگاه ایشان در دامغان، همیشه یک نگهبان دم در منزل محل سکونت پدر بود و ما در عالم کودکی، به خاطر لجاجت با او سعی میکردیم همیشه کارهایی کنیم تا به او ثابت شود ما همیشه بر سر عقاید خودمان هستیم و دست از مبارزه و مقاومت در مقابل شاه نکشیدهایم. این نگهبان اجازه نمیداد در منزل دورهم جمع شویم و همیشه از این کار ممانعت میکرد، با این همه ما سعی میکردیم تا جایی که میشود، این جمعها را در منزل داشته باشیم.
*در دوران تبعید پدر،مدارج تحصیلی خود را چگونه طی می کردید؟ ایشان در این باره چه ملاحظاتی داشتند؟
آن موقع کوچک بودم و یادم هست به خاطر تقیدی که پدرم در باره مسائل شرعی داشتند، بعد از اینکه دوره ابتداییام تمام شد و وارد دوره راهنمایی شدم، با اینکه در مدارس راهنمایی دامغان، مدارس دخترانه و پسرانه به صورت تفکیک شده بودند، اما نگهبان ها و مستخدمین آنجا مرد بودند و پدرم در همین حد هم مقید بودند ما به چنین مدرسهای نرویم، در نتیجه من و خواهرم به قم رفتیم تا در مدرسهای درس بخوانیم که مردان وارد آنجا نمیشوند تا بتوانیم حدود را رعایت کنیم. در این دوره، پدر و مادرمان با بچههای دیگر در دامغان بودند. با اینکه ایشان در تبعید بودند، دوره مسافرت به دامغان، یکی از بهترین دوران زندگی ما بود، چون ایشان وقت کافی برای حضور در خانه داشتند و صرف ما میکردند.
غیر از مباحثی که صبحها داشتند و علاوه بر تفسیر قرآن، برای هر یک از ما ساعاتی را قرار داده بودند و به ما درس میدادند. ما تابستانها و ایام عید را بهطور کامل در دامغان بودیم و پدر برایام جامعالمقدمات میگفتند و برای هر یک از بچهها به تناسب درسی را قرار داده بودند که رأس ساعت هم شروع میشد و چنان تقیدی هم در رعایت زمان نشان میدادند که گویی دارند به یک کلاس ۳۰۰ نفره در دانشگاه درس میدهند! درس را دقیق میخواندیم، چون همیشه در جلسه بعد، مطالب جلسه قبل را میپرسیدند و بسیار با طمأنینه هم این کار را می کردند. تلاش هم میکردند در بین درس شوخی و تنوع هم باشد که از سنگینی درس خسته نشویم.
*این خاطرات مربوط به دوره تبعید ایشان است.پیش ازدستگیری ها و نیز ادوار زندانی بودن ایشان چه خاطراتی دارید؟ آن روزها چگونه برشما می گذشت؟
موقعی هم که پدر در زندان بودند، با مادر میرفتیم و برایشان غذا را میبردیم. خیلی وقتها مسئولین زندان، غذا را قبول نمیکردند، ولی مادرم تلاششان را میکردند که هر جور شده است غذا را به پدر برسانند، چون وضعیت غذای زندانها را میدانستند. یادم هست گاهی داخل در شیشه آبمیوه پیامهایی را برای پدر میگذاشتند که: مثلاً آمدند و کتابخانه شما را گشتند و این چیزها را بردند! چندین بار به خانه ریختند و همه جا را زیر و رو کردند که خاطراتاش با ما هست، ولی حقیقتاً در جریان آن وقایع، خیلی نمیترسیدیم. یادم هست یک شب پدر در تهران منبر رفته و سخنرانی کرده بودند. مأموران به خانهمان در قم حمله آوردند و همه جا را به هم ریختند. خواهرم گفت:«به سر کوچه برویم، چون منبر پدر که تمام شود، برمیگردند. برویم به ایشان خبر بدهیم تا نیایند، والا مأموران ایشان را میگیرند». ما دائماً سر کوچه میرفتیم و برمیگشتیم، ولی مأموران چون از قبل میدانستند پدر را در تهران دستگیر کردهاند و بعد از دستگیری ایشان، به خانه ریخته بودند و داشتند میگشتند، میگفتند: «الان سینه مرغ و آب خنک جلوی حاجآقاست و دارد میخورد،بیخود نگران نباشید!» و ما متوجه منظورشان نمیشدیم. بعد متوجه شدیم قبل از اینکه بیایند و در خانه ما بریزند، ایشان را دستگیر کرده بودند.
*همزمان با دستگیری ایشان در تهران،ماموران در منزل ِ قم شما،به دنبال چه چیز می گشتند که به آنجا یورش می آوردند؟
در منزل ِقم،کتابخانه پدر در زیرزمین بود و مادر میگفتند: کلیدش پیش ما نیست. کتابخانه نور گیر داشت. یکی از شیشههای نورگیر را برداشتند و یکی از مأموران خودش را از نورگیر پایین انداخت که برود و کتابخانه را بگردد و از آن پایین میگفت: «چقدر اینجا کتاب است! خواندن اینها کار حضرت فیل است!» من نمیدانستم حضرت فیل کیست؟ بچه بودم و نمیفهمیدم! یا نورافکنی کنار حیاط خلوت ما گذاشته بودند و وصل نبود. پدربزرگام از مشهد آمده و مهمان ما بودند. یکی از مأمورها پرسید: «این چیست؟» پدربزرگام گفتند: «بمب است! اگر نزدیک شوی منفجر میشود، حواسات را جمع کن!» هم مادرم و هم بقیه بزرگترها سعی میکردند این نوع قضایا را به شوخی برگزار کنند و خیلی راحت برخورد میکردند و اصلاً برایشان مهم نبود و نمیگذاشتند ما احساس تنش و درگیری کنیم.
*پس این وقایع در روحیه شما، تاثیر بدی نمی گذاشت.اینطور نیست؟
بله، نه تنها روحیهمان را نمیباختیم، بلکه خیلی هم خوشمان میآمد که توانستهایم حرکتی بکنیم که دشمن را به خشم بیاوریم. همین که داریم در این مسیر حرکت میکنیم برایمان آرامشبخش بود و هیچوقت احساس نکردیم صدمهای خوردهایم، بلکه به عنوان یک حرکت بزرگ و اینکه داریم در مسیر امام حرکت میکنیم و امام این کار را دوست دارند و میپسندند، برایمان خوشایند بود.
*از ارتباط پدرتان با حضرت امام چه خاطراتی دارید ؟با توجه به قدمتی که این ارتباط داشت؟
پدر با حضرت امام خیلی مأنوس بودند. خاطراتی را خودشان گفتهاند و اگر بخواهم بگویم ممکن است کم و زیاد شود و ترجیح میدهم از بیانات و نوشتههای خودشان استفاده شود.
*منظور خاطراتی است که خانواده هم دخیل بوده باشند، مثل همین خاطره عقدتان که اشاره کردید؟
بله،ما با خانواده حضرت امام رفت و آمد داشتیم. امام که از پاریس تشریف آوردند، همسر ایشان خیلی به من لطف داشتند و گفتند: «اگر میشود چند روزی پیش من بمانید که دید و بازدید زیاد دارم، در این روزها کمک کارم باشید». آن موقع پانزده شانزده سال بیشتر نداشتم. مدتی منزل امام بودم. گاهی هم همراه مادرم و خانم امام میرفتیم و با امام احوالپرسی میکردیم. یادم هست یک بار که داشتیم از منزل امام بیرون میآمدیم، امام در اتاقی که در آن به حیاط باز میشد، مشغول خواندن نماز بودند. رفتیم و از ایشان پرسیدیم: تکلیف ما خانمها چیست؟ امام فرمودند:« اگر شما دو بچه سالم و صالح تربیت کنید، تکلیفتان را انجام دادهاید».
امام ضمن اینکه فعالیتهای اجتماعی و حضور زنان در صحنههای مختلف مانند انتخابات را تشویق میکردند، روی نقش اصلی زنان تأکید بسیاری داشتند و میفرمودند:« وظیفه اصلیتان را فراموش نکنید». بعد از پیروزی انقلاب موقعی که امام در قم تشریف داشتند، گروههای مختلف خدمتشان میرسیدند. من هم با گروهی از خانمها خدمت ایشان رفتم و متنی را قرائت کردم که با این آیه شروع میشد: «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَسْبُکَ اللّهُ وَمَنِ اتَّبَعَکَ مِنَ الْمُؤْمِنِینَ»(۱) همه میآمدند و میگفتند چه رنجها و ظلمهایی را تحمل کردهاند و قرار است انقلاب برای آنها چه کار کند؟ تعبیرم این بود که به ما بگویید ما برای انقلاب چه کار کنیم؟ ما چه وظیفهای داریم؟ نه اینکه انقلاب قرار است برای ما چه کار کند. یاد هست شاید حضرت امام ده دوازده بار این آیه را تکرار کردند که:«بله، حسبک الله! اگر با این نگاه پیش برویم که خدا برای ما کافی است، پیروز هستیم». خاطره اولین دیدار جمعی که خدمت امام رسیدیم، برایام جالب بود و ماندگارشد.
*واکنش حضرت امام نسبت به شهادت برادرتان چه بود؟
قاعدتا میدانید که امام در شهادت برادرم، برای پدر پیام دادند. موقعی هم که بعد از ۱۵ سال به ایران و تهران می آمدند، گفته بودند:«پدران اولین شهدا به فرودگاه بیایند». پدرم پیام داده بودند:« الان در اهواز در شرایط اضطراری هستم، ارتشیها دائماً با من مرتبط هستند و در اینجا احتمال کودتا وجود دارد. اینجا سنگری است که بیم دارم آن را رها کنم . هر چند بسیار مشتاق دیدار شما هستم، ولی اجازه بدهید این سنگر را نگه دارم». آن روزها برای ما خیلی سخت بود، چون دلمان میخواست به فرودگاه و استقبال امام برویم، ولی پدر با اینکه خودشان هم خیلی مشتاق بودند و خیلی دلشان میخواست شرایط فراهم شود و بتوانند به تهران بیایند، اما به خاطر مسئولیتی که احساس میکردند، در اهواز ماندند و یادم هست تا پاسی از شبها، سربازان و افسران ارتش به منزل ما میآمدند و میرفتند. با توجه به نوع زنگ زدنشان هم معلوم میشد چه کسانی هستند. مرحوم پدر برنامه ساماندهی شدهای را برای ارتش در خوزستان داشتند تا بتوانند حرکتهایی را که داشت در داخل ارتش به نفع شاه صورت میگرفت و ممکن بود برای کشور خطرآفرین باشد، کنترل کنند که بحمدالله فعالیت هایشان هم خیلی مؤثر بود. ایشان از دورههای قبل هم در اعتصاب شرکت نفت آبادان و حرکتهایی که میشد، نقش بسیار مؤثری داشتند. در آبادان و اهواز منبرهای زیادی داشتند و سخنرانیهای ایشان در حسینیه اعظم اهواز معروف است که در ایام انقلاب جمعیت بسیار زیادی به آنجا میآمدند.
*اشاره خوبی داشتید به نقش آیت الله خزعلی در انقلاب ِخوزستان.آن روزهای خطیر را چگونه وبا چه خاطرات وویژگی هایی به یاد می آورید؟
همان حرکتها و تظاهراتهایی که در سراسر ایران انجام میشدند،در اهواز هم وجود داشت. ما به دلیل کار پدر در اهواز بودیم و چه روزها و شبهایی برای تظاهرات در خیابانها راه میافتادیم. پدر در حسینه اعظم مشغول بودند و من هم با اینکه سن زیادی نداشتم، اما در زینبیه اهواز برنامهای را ترتیب داده بودند که میرفتم و سخنرانی میکردم. جمعیت خیلی خوبی میآمد و حرکتهای اولیه انقلاب بیشتر در این دو مکان پا گرفت. از خاطرات زندان ایشان هم یادم هست که زندان قزلقلعه شیر آب داشت . من بچه بودم و بیشتر در آن فضا میرفتم و بازی میکردم. در آن روزهای زندانی بودن ایشان،هوا خیلی گرم بود و میرفتیم و سر و صورتمان را خیس میکردیم که بتوانیم گرما را تحمل کنیم! معمولاً خانواده ها را بهراحتی راه نمیدادند و فقط یک بار کسی با واسطه یکی از افرادی که عضو ساواک بود، برای ما یک ملاقات غیر رسمی گرفته بود. علامت هم این بود که خانمی با یک پسر و یک دختر میآید. دو تا از خالههای من در تهران زندگی می کردند. من منزل یکی از خالههایام بودم و مادر و برادرم در خانه خاله دیگرم بودند که شب خبر دادند که این ملاقات را برای فردا صبح گرفتهاند. آن روزها هم که تلفن و این چیزها اینقدر فراوان نبود و خلاصه نتوانسته بودند ما را خبر کنند. فردا صبح میبینند برای علامتی که قرار دادهاند، یک دختربچه کم دارند و لذا فاطمه دخترخالهام را که تقریباً همسن من بود، با خودشان میبرند. ملاقات صورت میگیرد و پدر فوقالعاده نگران میشوند که چرا فاطمه را بهجای من بردهاند؟ از آنجا که مأموران سخت مراقب حرف زدنهای ما بودند، نمیشد حرف مهمی هم زد. پدرم سخت نگران سلامتیام بودند و به هر وسیلهای که بود پیغام میفرستادند که: از حال انسیه به من خبر بدهید. خیلی عاطفی بودند. کافی بود سر یکی از ما درد بگیرد، ایشان بیطاقت میشدند. ما هم سعی میکردیم ناراحتیها و بیماریهایمان را تا جایی که میتوانستیم از ایشان پنهان کنیم. بعد از اینکه این جریان اتفاق افتاد، مادرم احساس کردند اگر پدر بهنوعی از سلامتیام اطلاع پیدا نکنند، ممکن است در زندان دچار مشکل شوند، به همین دلیل یک روز در مقابل زندان سعی کردند مرا همراه با یک خانواده به داخل برای ملاقات بفرستند. همراهشان رفتم، ولی موفق به دیدار با پدرم نشدم و متاسفانه ایشان تا وقتی که آزاد شدند همواره این نگرانی را داشتند.
*با توجه به رابطه عمیق پدر عاطفی با فرزندان، ایشان با شهادت برادرتان چگونه کنار آمدند؟از این واقعه چه خاطراتی دارید؟
ایشان خیلی عاطفی بودند، ولی با این همه عاطفهای که داشتند، هیچ چیزی برایشان مهمتر از رضایت به اراده الهی نبود و این عاطفه را در برابر حکم خدا مهار میکردند و راضی به رضای خدا بودند. به همین دلیل و از آنجا که نمیخواستند دشمن شاد شود، حتی دراین واقعه کسی اشک ایشان را هم ندید!. سر جنازه برادرم عنوان کردند:«بر تن پسرم، لباس شهادت از لباس دامادی برایم زیباتر است». با ما هم شرط کردند با آرامش واقعیت را بپذیرید که در مسیر امام و حرکت انقلاب و مبارزات خللی ایجاد نشود.
به نظر من برای پدر، سختتر از شهادت برادرم، برائت جستن از برادر دیگرم بود. با اینکه پدر فوقالعاده به او علاقه داشتند و دائماً نصیحتاش میکردند، اما وقتی بحث نظام و انقلاب پیش آمد، با وجود اینکه در چهره پدر میدیدم چه رنجی را تحمل میکردند، اما ایستادگی کردند، در حالی که شهادت برادر دیگرم را با روی گشاده و راحت پذیرفتند، اما این یکی را با فشار، ناراحتی و درد تحمل کردند. با اینکه سعی میکردند به روی خودشان نیاورند، ولی کاملاً حس میشدکه بسیار از این مسئله رنج می بردند. بعد از اینکه از رفتار و منش برادرم برائت جستند، به شوخی میگفتند:« تا حالا پدر شهید بودم، حالا شدهام پدر طرید!» سعی میکردند به شوخی بگذرانند، ولی تحمل این موضوع برایشان بسیار سخت بود و گاهی اوقات اشک میریختند. خیلی تلاش کردند که ایشان برگردد و طرق مختلف را امتحان کردند، ولی بعد که دیدند فایده ندارد، عاطفه پدر و فرزندی را زیر پا گذاشتند تا دین ون ظام اسلامی را حفظ کنند و به خاطراین عاطفه، از دین عقبنشینی نکنند.
ما در تمام طول زندگی پدر دیدیم که هیچ چیز برای او، بر حکم و رضای خدا تقدم نداشت و ابداً ارزشی نداشت که برایش بهایی قایل شوند. اگر احساس میکردند ضرورت دارد که باید در راه خدا از چیزی یا کسی گذشت، لحظهای تردید نمیکردند.
*حال که سخن به اینجا رسید،خاطره روز شهادت برادرتان را نقل کنید؟آن روز کجا بودید وچگونه خبر را دریافت کردید؟
در روز شهادت برادرم، در مکتب توحید درس میخواندم. شنیدم برادرم از مشهد آمده و مراسم چهلم شهدای قیام تبریز است. با لطایفالحیل از مکتب بیرون آمدم، چون شرایط عادی نبود و اجازه نمیدادند. آمدم و خود را به منزل رساندم. برادرم برای رفتن به تظاهرات آماده شده بود. در آن موقع ساواک به دنبال پدرم بود و پدر از این خانه به آن خانه میرفتند و مخفی بودند. برادرم دانشجوی دانشگاه فردوسی مشهد بود و برای اینکه به تظاهرات چهلم مردم تبریز برسد، به قم آمده بود. کارت شناسایی و بقیه مدارکاش را در آورد و حتی ساعتاش را از دستاش باز کرد و گفت:« اگر دستگیر شدم، نمیخواهم شناسایی شوم و راحتتر بتوانم در تظاهرات حرکت کنم». بعد هم غسل کرد و گفت: «دارم غسل شهادت میکنم». من هم به شوخی میگفتم:« مگر شهادت الکی است؟ مگر هر کسی به این راحتی شهید میشود؟» موقعی که داشت میرفت گفت: «حیف است انسان در این مسیر برود و بخواهد حتی به اندازه نوک سوزنی ریا و تظاهر کند. خیلی مهم است انسان بتواند اخلاص داشته باشد.» بعد هم طبق معمول برای تظاهرات رفت و فکر میکردیم موقع غروب باید برگردد، هر چند که آن روز زودتر هم باید برمیگشت، چون صدای تیراندازی زودتر از همیشه شروع و تمام شد. بعد هم که حکومت نظامی برقرار شد. شب که شد دیدیم نیامد. مادرم بسیار نگران بودند و در بیمارستانها و کلانتریها گشتند. من و برادرم هم در کوچههای اطراف خانه که تظاهرات در آنجاها بود، میگشتیم و پوکههای فشنگ و گاز اشکآور را جمع میکردیم! بالاخره به کوچهای رسیدیم که برادرم در آنجا شهید شده بودند. نور ضعیفی هم داشت. دیدیم یک عالمه خون ریخته و یک مغز تقریباً درسته وسط کوچه افتاده است. همانجا فهمیدیم یک نفر اینجا شهید شده است، ولی فکر نمیکردم برادر خودم باشد تا وقتی که جسد را دیدم، تیر به سر خورده و کلاً مغز تخلیه شده بود! همه اینها را دیدیم، ولی باور نمیکردیم برادر ما باشد. میگفتیم: لابد رفته و در خانهای پنهان شده است. هر چه مادرم میگفتند:« احساس میکنم شهید شده است» شوخی میکردم و میگفتم آخر مادر من! این ساعت شهید است؟ این لباس شهید است؟… سعی میکردم فضای ایشان را عوض کنم. نمیخواستم قبول کنم چنین اتفاقی افتاده است. مادرم تا پنج روز همه بیمارستانها و کلانتریها را گشتند. یک روز منزل خواهرم بودیم. خواهرم داشت در سال آخر وبرای دیپلم درس میخواند و یکی از همکلاسیهایش، خانم رئیس ساواک یا کارمند ساواک در قم بود. به او زنگ زده و گفته بود: تو را به خدا بگرد ببین نشانهای چیزی از برادر من پیدا میکنی؟ یک روز همکلاسی خواهرم به منزل او زنگ زد و گفت :فردی با این مشخصات در سردخانه تهران است! خواهرم زد زیر گریه و شروع به داد و فریاد کرد. مادرم گوشی را گرفتند وگفتند:«هر چه که هست به من بگویید، من به مادرش نمیگویم! مشخصات این جنازه چیست و کجا بردهاند؟» او هم کامل توضیح داد و بعد هم نشانی کامل را داد. مادرم گوشی را گذاشتند و سجده شکر بهجا آوردند که خدایا! این شهید را از ما بپذیر!
*چقدر روحیهشان قوی بوده است…
بله الحمدلله. بعد هم به سردخانه رفتند و جنازه شناسایی شد. همه ما تلاش کردیم از گریه و بیقراری در مقابل دیگران بهشدت خودداری کنیم و یادم هست وقتی بیطاقت میشدم، به دستشویی میرفتم و دور از چشم دیگران گریه میکردم که کسی متوجه نشود! یک متن هم برای هفتم و چهلم او تهیه کرده بودم که همان موقع به عنوانِ پیام خواهر شهید پخش شد. بعد شنیدم شهید آیت الله مطهری هم خوانده و بسیار متأثر شده بودند. در آن پیام انقلاب را با حرکت عاشورا مقایسه کرده و خطاب به امام حسین(ع) عرض کرده بودم: حسین ما به تبعیت از شما در مقابل ستمگران ایستاد. پدرم به صورت مخفی و سریع، موقع غسل برادرم آمدند و رفتند و هنگام تدفین نتوانستند بیایند، چون ساواک بهشدت به دنبال دستگیری ایشان بود.
*خب کمی از این مقطع عبور کنیم و قدری هم به دوران مسئولیت ایشان در مقطع پس از پیروزی انقلاب بپردازیم.از دورانی که در شورای نگهبان مسئولیت داشتند،چه خاطراتی دارید؟
خیلی وارد مسائل کاری و اجرایی ایشان نمیشدم. فقط میدانم در جلسات بسیار مقید بودند که حق کسی ضایع نشود و احکام اسلامی مو به مو و به درستی اجرا شود. مدتی منزل ما نزدیک شورای نگهبان بود، ولی بعد که فاصله منزل بیشتر شد، در مسیر از وقتشان برای حفظ نهجالبلاغه استفاده میکردند.
*در منزل چیزی از مسائل شورای نگهبان را عنوان نمیکردند؟
خیر، از مسائل کاریشان حرفی نمیزدند، فقط مسائل عمومی و سیاسی ـ اجتماعی را دنبال و بحث میکردند و ما سئوال و جواب میکردیم. اگر بستگان دورتر هم بودند، ممکن بود بحثهای تندی هم بشود، ولی بحثهای کاری و محرمانه را هرگز مطرح نمیکردند.
*از دوره بیماری و روز رحلت ایشان چه گفتنی هایی دارید؟
دوره بیماریشان چندان طولانی نبود و تا همین اواخر، بسیار با نشاط و سرحال بودند و امور را با جدیت پیگیری میکردند. حتی تا سالهای آخر گاهی مطالب درسی خودم را از ایشان میپرسیدم و ایشان با آدرس دقیق جواب میدادند. حافظه فوقالعادهای داشتند و حتی صفحه و سطر کتاب را هم آدرس میدادند. وقتی آدرس کتابی را میدادند و میگفتند: فلان قفسه، فلان ردیف، مثلاً کتاب دهم، دقیقا درست ازآب در می آمد! قطعاً این حافظه، مدیون حفظ قرآن و نهجالبلاغه بود. برایشان بسیار مهم بود که درباره یک مسئله علمی، قطعاً به نتیجه برسند. کتابخانهشان در زیرزمین بود و گاهی که سئوال میکردم، میرفتند و پنج شش کتاب را میآوردند، طوری که خجالت میکشیدم و میگفتم: دیگر از شما سئوال نمیکنم! بسیار در دادن پاسخ دقیق و عملی پیگیر بودند.
*شاید دو ماهی در رختخواب بودند، آن هم نه بهطور کامل. ضعف داشتند، ولی خودشان نیازهایشان را برآورده میکردند. چیزی که بسیار در ایشان مشهود بود، توجه فوقالعاده زیادشان به نماز بود. دائماً میپرسیدند: چقدر به اذان مانده است؟
برایشان زمان نماز خیلی مهم بود و همه عمرشان با ساعتهای نماز تنظیم شده بود. دلشان شور نماز اول وقت را میزد. غیر از ساعات نماز، مشغول ذکر و نمازهای مستحبی بودند و هفتههای آخر میگفتند: حضرت علی(ع) را خواب دیدهام… و ایشان جایگاهی را به پدر نشان داده بودند. پدر از حضرت خواسته بودند یک مقدار از خاک زیر پایشان را به ایشان بدهند. حضرت قبری را به ایشان نشان داده وفرموده بودند: «جایی را در کنار خودم برایت مهیا کردهام، این محل دوستان من است، الحمدلله جایی هم که برایشان مهیا شده است، همه محبین اهلبیت(ع) و علما، از جمله علامه جعفری و ارادتمندان به حضرت علی(ع) در آنجا مدفون هستند.انشاءالله خداوند ما را هدایت کند که بتوانیم از نعمت میراث معنوی امثال این بزرگوار استفاده کنیم.
انتهای پیام/
پینوشت:
۱ـ سوره انفال، آیه ۶۴
[ad_2]
لینک منبع