[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: دوستی دیرین و مبارزه دوشادوش با شهید عراقی و شناخت عمیق از شایستگیها و ویژگیهای آن شهید بزرگوار، خاطرات توکلی بینا را از ارزش و جامعیت خاصی برخوردار میسازد و این ویژگیای است که در کمتر خاطره و نوشتهای میتوان سراغ کرد. با سپاس از ایشان که با حوصله و دقت فراوان به سئوالات ما پاسخ گفتند و متن مصاحبه را بار دیگر بازنویسی کردند و گوشههای مهمی از زندگی آن شهید بزرگوار را در اختیار تاریخپژوهان قرار دادند.
*شروع آشنائی شما با شهید عراقی از کی بود و این آشنائی چگونه اتفاق افتاد؟
با شهید عراقی در دورانی که ایشان دبیرستان میرفت، آشنا شدم. ایشان هنوز دیپلم نگرفته بود که مبارزه با رژیم فاسد شاه را شروع کرد و وارد جمعیت فدائیان اسلام شد. ضمنا شبها در مسجد امام (مسجد شاه سابق) با شهید عراقی و سید محمد علی لواسانی، بحثهای سیاسی و اجتماعی میکردیم و به این ترتیب «هیئت عسگریون» تشکیل شد. البته ناگفته نماند که همه اعضای هیئت جوان بودند و به شوخی به ما میگفتند «هیئت عزبیون»، چون هیچ کدام ازدواج نکرده بودیم. آشنائی من و حاج مهدی به این ترتیب از دوران جوانی آغاز شد.
*هم مدرسهای بودید؟
نه من نمیتوانستم روزها درس بخوانم، چون پا به پای پدر و دو تا برادرم کار میکردم و شبها درس میخواندم.
*آیا در هیئت عسگریون فعالیت سیاسی هم میکردید؟
نه، منتهی ما چند نفردر آن هیئت شاخص و ناظر دوران نهضت ملی ایران بودیم. عدهای از تجار مثل مرحوم حاج عباس نوشاد و حاج محمود توکلی از علاقمندان مرحوم آیتالله کاشانی بودند و بازرگانان متعهد، «مجمع مسلمانان مجاهد» را تشکیل دادند که پشتوانه خوبی برای ایشان بودند.
*دور جدید فعالیت های عراقی کی آغاز شد؟
تا زمانی که مصوبه انجمنهای ایالتی و ولایتی در مهر ماه ۱۳۴۱ پیش آمد و بعد از جمله کسانی که تمام عیار به یاری امام آمد، شهید عراقی بود.
در هرحال چند روزی از مصوبه انجمنهای ایالتی ولایتی نگذشته بود که پنجشنبه شبی، به شهید مهدی عراقی زنگ زدم و گفتم: «میخواهم تو را ببرم قم.» گفت: «چه نقشهای برایم کشیدهای؟» گفتم: «نقشهای نکشیدهام، میخواهم تو را به دیدار مراجع و حاجآقا روحالله خمینی ببرم،» فردا صبح او را بردم قم. ابتدا به منزل آیتالله گلپایگانی رفتیم. بعد او را بردم منزل آیتالله نجفی مرعشی و از آنجا رفتیم منزل شریعتمداری. در آخرین مرحله هم ایشان را بردم منزل امام. بعدازظهری بود و عدهای از تهران آمده بودند و از امام سئوال میکردند که تکلیف ما چیست؟ امام فرمودند: «این رژیم در زمان مرجعیت آیتالله بروجردی که مرجعیت یکپارچهای بود، جرئت نمیکرد نیتهای پلید خود را اجرا کند. اولین وظیفه شما این است که مردم را با مسائل اجتماعی آشنا کنید».
ایران طی دو قرن، تحت سیطره روس و انگلیس بود. انگلیسیها در اینجا طوری عمل کرده بودند که پدر و پسر نمیتوانستند در خانواده، حرفهایشان را به هم بزنند و مردم حالت انزوا پیدا کرده بودند. امام در یک حالت غربتی قیام کردند. در بازگشت به تهران، از حاج مهدی که قبلا آن حالت انزوا را داشت، پرسیدم: «چه دیدی؟» مثل اینکه جرقهای در ذهنش زده شده باشد، گفت: «همانی است که ما میخواستیم.» عکسهای آن روزهای امام را که حتما دیدهاید که چه چهره زیبا و نورانی و چه بشره بازی داشتند. هرکس ایشان را میدید، جذب میشد. کم کم حاج مهدی را با آقای عسگراولادی آشنا کردیم و تیم ما تشکیل شد از من و حاجآقا عسگراولادی و مرحوم شفیق و حاج مهدی.
*آیا هیئتی که در مسجد امینالدوله شکل گرفت، بعد از دیدار شما به امام بود و با هیئت عسگریون تفاوت داشت؟
بله، مسجد کوچکی بود نزدیک مسجد امینالدوله که آقای مجتهدی درس میداد. در مسجد امینالدوله آقا میرزا کریم حقشناس منبر میرفت و صحبت میکرد که برای ما خیلی تازگی داشت. ایشان معلم اخلاق بود، آشیخ احمد مجتهدی معلم ما بود و اخلاقی بسیار عالی داشت. عصر که میشد، نوجوانها را جمع میکرد و به آنها درس حوزوی میداد. من هم شاید آن موقع پانزده شانزده سال داشتم. محل کارم سه راه سید اسماعیل، بازار نجارها و چهل تن بود. آقای مجتهدی میآمد و بدون اینکه دید مادی داشته باشد، جوانها را جمع میکرد و جامعالمقدمات درس میداد. هر شب هم یک روایت و ترجمه سلیس آن را بیان میکرد و میگفت: «فردا که میآئید، باید روایت و ترجمه آن را حفظ باشید.» و اگر یکی از شاگردان کوتاهی میکرد، میگفت: «تو به درد این کار نمیخوری.» خیلی جدی و منظم بود و این شیوه برای ما خیلی جالب بود.
تشکیل این کلاسها همزمان بود با مصوبه انجمنهای ایالتی و ولایتی. آقا میرزا کریم حقشناس از شاگردان امام بودند. ما چند نفر آنجا بودیم. البته افراد دیگری هم بودند، منتهی دو ماه و نیم، سه ماه کمتر بعد از جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی، گروه دیگری هم که در این مباحث حضور جدی داشتند، گروه شهید حاج صادق امانی، شهید اسلامی و شهید لاجوردی بود که مدرسی هم جزو آنها بود. به اینها گروه مسجد شیخ علی میگفتند. گروه سوم برادران پل سیمان بودند که حاج مهدی بهادران، عزت خلیلی، حاج آقا علا میرمحمد صادقی و علی حبیباللهیان بودند. وقتی امام مبارزه با رژیم شاه را شروع کردند، این سه گروه به منزل امام رفت و آمد داشتند و چاپ و پخش اعلامیهها و حتی رفت و آمد بین مراجع با این سه گروه بود.
با ایستادگی حضرت امام و مراجع و مردم، دولت ناگزیر شد مصوبه انجمنهای ایالتی و ولایتی را لغو کند، از تهران چند نفر آمدند پیش من و گفتند: «از آقا بپرسید اجازه میدهند ما برای این پیروزی جشن بگیریم؟» من رفتم و مطلب را خدمت امام عرض کردم. امام فرمودند: خیر و اعلامیه کوتاهی دادند و در آن از مقاومت و ایستادگی مردم تشکر کردند و فرمودند: «صفوف خود را فشردهتر کنید که اگر مجددا دستی به سوی اسلام دراز شد، آن را قطع کنیم».
یک شب بعد از لغو مصوبه انجمنهای ایالتی ولایتی ، من و آقای عسگراولادی و آقای عراقی از طرف حضرت امام دعوت شدیم به قم و در منزل ایشان شاهد حضور دو گروه دیگر هم بودیم. هر سه گروه را حضرت امام دعوت کرده بودند. از اتاق عمومی به اتاق دیگری دعوت شدیم و امام خمینی از اینکه در آن سه ماه تلاش و فعالیت کردیم قدردانی کردند و فرمودند. «حیف نیست که شما سه گروه مسلمان و متدین جدای از هم کار کنید؟ ما نیاز به وحدت و یکپارچگی داریم. با هم باشید. یکی شوید.» گفتیم چشم و آمدیم تهران و در یک ماه، چهار جلسه تشکیل داده شد. این چهار جلسه در منزل حاج مهدی شفیق وحاج صادق امانی بود. در پایان چهار جلسه به این جمعبندی رسیدیم که از هر کدام از سه گروه چهار نفر انتخابی بیایند و شورائی ۱۲ نفره تشکیل بدهند. چهار نفر ما، بنده بودم و آقای عسگراولادی و مرحوم شفیق و شهید حاج مهدی عراقی و آن دو گروه هم چهار نفرشان را معرفی کردند.
بههرحال از اینجا به بعد، حاج مهدی عراقی به شکل فعال وارد عرصه شد. این نکته را نیز ذکر کنم که قبل از اینکه خدمت امام برویم، این سه گروه گاهی تصمیماتی میگرفتند که گروه دیگر با آنها مخالفت یا آنها را خنثی میکرد، ولی وقتی وحدت ایجاد شد، این مسائل از بین رفت. امام تجربه دوران گذشته، یعنی مشروطیت و نهضت ملی و آیتالله کاشانی را در اختیار داشت و لذا بسیار مصمم و حساب شده، وارد میدان شدند. از آن مقطع، شهید حاج مهدی عراقی اغلب کارهای سخت را قبول میکرد. مثلا یادم هست که شورای مرکزی تصمیم گرفت یک ماه مبارک رمضان را در مسجد جامع برنامه داشته باشیم. این ماموریت را به گروه ما دادند. من و حاج مهدی رفتیم دفتر آقای عصار که با مرحوم حاج مرتضی تجریشی از طرف اوقاف، مسئولیت مسجد جامع را داشت. دفتر عصار در بازار مسجد جامع بود. البته حاج مرتضی تجریشی با ما دوست صمیمی بود، اما عصار خیلی با ماها آشنا نبود. حاج مرتضی یک شخصیت اجتماعی بود. به او گفتیم ما میخواهیم در مسجد جامع تهران در شبستان گرمخانه، که حاج شیخ غلامحسین جعفری که با ما رفاقت داشت و امام جماعت آنجا بود، جلسات ماه رمضان را بگذاریم. دو جلسه رفتیم و قرار و مدارمان را گذاشتیم و به حاج مرتضی گفتیم ما چون سابقه داریم و ساواک دائما ما را بازداشت میکند و میبرد و میآورد، کسی ما را نشناسد. یک ماه تمام با زیرکی و تدبیر شهید حاج مهدی عراقی مجلس گرفتیم. سرهنگ طاهری که فرمانده کوماندوها بود، تمام مدت ، ظهرها بعد از نماز حماعت که برنامه داشتیم، با سی چهل نفر کوماندو با باتوم و سپر و تجهیزاتی که دیدنشان هم وحشت داشت، چه رسد به اینکه آدم گرفتارشان میشد، میآمد به مسجد جامع، ولی شهید حاج مهدی عراقی به گونهای امور را اداره میکرد که هیچ یک از منبریها گرفتار نمیشدند، چون بهمحض اینکه از منبر پائین میآمدند، ما لباسشان را تغییر و آنها را فراری میدادیم. مرحوم باهنر را هم بعد از اینکه از مسجد بیرون رفت، گرفتند. به این ترتیب ۲۷ یا ۲۸ روز برنامه داشتیم.
*نقش شهید عراقی در این مراسم چه بود؟
اصلا تشکیل این جلسات با او بود. حاج شیخ غلامحسین جعفری او را خوب میشناخت و میدانست که حاج مهدی، این دورهها را گذرانده و امور را با شجاعت و تدبیر اداره میکند و انسان قوی و مطمئنی است. ظهرها که در مسجد برنامه بود، تعقیب و گریز و فراری دادن منبریها کار او بود.
از فعالیتهای شهید عراقی در زندان خاطرهای دارید؟
شهید حاج مهدی عراقی سنگ صبور همه بود. او پس از اجرای حکم انقلابی حسنعلی منصور، در دادگاه نظامی رژیم شاه به اعدام و در دادگاه تجدیدنظر با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد و ۱۳ سال در زندان رژیم فاسد شاه، تمام وجود خود را برای آسایش زندانیان در طبق اخلاص قرار داد.
شهید حاج مهدی عراقی سنگ صبور همه بود. او پس از اجرای حکم انقلابی حسنعلی منصور، در دادگاه نظامی رژیم شاه به اعدام و در دادگاه تجدیدنظر با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شد و ۱۳ سال در زندان رژیم فاسد شاه، تمام وجود خود را برای آسایش زندانیان در طبق اخلاص قرار داد.
آنهائی که در زندانهای رژیم پهلوی بودند، میدانند که غذائی که برای زندانیان تهیه میشد، قابل خوردن نبود. حاج مهدی عراقی برای رفاه و سلامت زندانیان سیاسی در درجه اول و زندانیان عادی در درجه دوم، بار سنگین مسئولیت آشپزخانه زندان را به عهده گرفت و سالها، این مرد غیور و دلاور از صبح تا بعدازظهر، در آشپزخانه زندان، برای تهیه غذای زندانیان تلاش میکرد تا آنها در رفاه و آسایش باشند. این شیرمرد میدان مبارزه، از دوران دبیرستان با قامتی استوار ایستاد و همهگونه زجر و شکنجه را به جان خرید و همچون شمعی فروزان در راه تشکیل حکومت اسلامی، در راه معشوق خود، با سرافرازی خاموش شد.
حاج مهدی در دورانی که من بیرون از زندان بودم از من خواست که مسئولیت اداره خانواده او را به دست بگیرم. ایشان مستاجر بود. من اولین کاری که کردم این بود که در خیابان دولت، کوچه حکیمزاده، یک خانه ۱۸۹ متری را به ۲۲ تومان خریدم. یک حاج فتحالله معمار هم بود که مرد بسیار خوبی بود. به او گفتم: «اجرتش با من، اما مسئولیت ساخت اینجا با تو.» او حاج مهدی را میشناخت و گفت به روی چشم. یک زیرزمین و دو طبقه خانه ساخت و خانواده حاج مهدی را به آنجا منتقل کردیم. خانه هم به اسم خانم حاج مهدی بود. از آن به بعد مسئولیت خانواده و مدرسه بچهها به عهده من بود.
*از فاصله ۵۵ تا ۵۷ فعالیتی نداشتید؟
در آستانه پیروزی انقلاب، با آزادی برادران مجاهد حاج مهدی عراقی، حبیبالله عسگراولادی و ابوالفضل حاجحیدری، جمعیت مؤتلفه اسلامی را بازسازی کردیم و اولین جلسات هماهنگی را در کرج، در باغ مرحوم حاج عباس تحریریان گذاشتیم و مؤتلفه اسلامی با عزم جدیتری تشکیل شد.
*شما در سفر پاریس همراه شهید عراقی بودید. خاطراتی را از آن سفر بیان کنید.
هنگامی که امام از بغداد به سمت پاریس هجرت کردند، من ممنوعالخروج بودم و ساواک، بههیچوجه به من و افرادی که سوابق سیاسی در زندان داشتند، گذرنامه و اجازه خروج از کشور را نمیداد، ولی بهتدریج شرایطی پیش آمد که دستگاه امنیتی کشور سست شد و دیگر نمیتوانست مثل گذشته عمل کند و تاحد زیادی از قدرتش کاسته شد. افسری که با من آشنا بود، گفت مدارکتان را بیاورید، من ۲۴ ساعته پاسپورت شما را تحویل میدهم. به شهید عراقی تلفن زدم قضیه آن افسری را که با من آشنا بود، گفتم. شهید عراقی مدارک خود را آورد و پاسپورت گرفتیم و عازم پاریس شدیم و دوشنبه هشتم آبان بود که به پاریس رسیدیم.
بهمحض ورود به پاریس، در هتل ایفل که نزدیک برج ایفل قرار داشت، اقامت کردیم. پس از ناهار، به دفتر حضرت امام واقع در خیابان کشان پاریس تلفن کردم. آقای محمد هاشمی گوشی را برداشت و پس از سلام و احوالپرسی گفت: «خیلی زود خود را به اینجا برسانید که میخواهیم به نوفل لوشاتو برویم.» ما از هتل به خیابان کشان رفتیم و با آقای محمد هاشمی و همراهانش به وسیله یک استیشن عازم نوفل لوشاتو شدیم.
محل اقامت امام در نوفل لوشاتو، باغی بود متعلق به یکی از ایرانیان که آن را در اختیار حضرت امام گذاشته بود. در قسمت جنوب خیابان، ویلای کوچکی قرار داشت که امام در آن جا به سر میبردند و برای اقامه نماز جماعت ظهر و مغرب و عشا نیز به ویلایی که در شمال خیابان دهکده قرار داشت، تشریف میبردند. این ویلا محل تجمع خبرنگاران و افرادی بود که از سراسر جهان به نوفل لوشاتو میآمدند. وقتی ما به آنجا رسیدیم، اول مغرب بود و محلی که نماز جماعت در آن برپا میشد، پر بود، جای خالی نداشت. آمدیم و صبر کردیم تا نماز تمام شد. جمعیت بهطور فشرده مینشست و امام هرشب بعد از نماز مغرب و عشاء سخنرانی میکردند و بعد از سخنرانی به اتاقی که در کنار سالن بود، تشریف میبردند در آن اتاق، دانشجویان و مسلمانانی که از سراسر جهان برای دیدار امام میآمدند، هرکدام یکی دو دقیقهای با ایشان ملاقات میکردند.
سخنرانی که تمام شد، امام به آن اتاق رفتند. بعد یک نوجوان عمامه سیاه آمد و به من گفت: «حاجآقا توکلی! شما کی آمدید؟» من گفتم: «شما را نمیشناسم.» گفت: «من پسر حاج مصطفی هستم. من بچه بودم که میآمدید دیدار پدرم.» پاسخ دادم: «من با عراقی امروز وارد پاریس شدیم.» شخصیتهائی که میخواستند با امام گفتوگو کنند، قبلا از دکتر یزدی وقت میگرفتند. او خدمت امام رفت و پس از چند لحظه بازگشت و ما را با خود به حضور امام برد.
حضرت امام، بنده و بهخصوص شهید عراقی را خیلی مورد لطف و محبت خود قرار دادند؛ زیرا این دیدار پس از چهارده سال دوری و تحمل زندان و تبعید اتفاق میافتاد. امام دست شهید عراقی را فشردند. طول زندان، او را لاغر و نحیف کرده بود. سئوال کردند: «کی آمدید؟» خدمتشان عرض کردیم: «امروز پیش از ظهر وارد پاریس شدیم.» فرمودند: «وسائل شما کجاست؟»خدمتشان عرض کردیم که در هتل ایفل پاریس است. فرمودند: «وسائلتان را بیاورید. اداره اینجا به عهده شما دو نفر خواهد بود.» شبانه به پاریس رفتیم و وسائل خودمان را به نوفل لوشاتو منتقل کردیم و اداره آنجا را بهعهده گرفتیم.
یک هفتهای بیشتر نبود که امام به فرانسه آمده بودند. هرشب امام بعد از نماز مغرب و عشا سخنرانی داشتند. در آن چند روز اعضای نهضت آزادی، از جمله دکتر یزدی، سخنرانیهای امام را از نوار پیاده میکردند و زیر آن امضای نهضت آزادی را میگذاشتند. مسئولیت آنجا که به عهده بنده و شهید عراقی گذاشته شد، دانشجویان آمریکا که با محمد هاشمی آمده بودند، پیاده کردن و تکثیر نوار سخنرانی حضرت امام را به عهدهشان گذاشتیم. در آنجا در ظهر و شب، به همه افراد غذا داده میشد. غذا نوعا آبگوشت و سیبزمینی و تخممرغ تهیه میشد.
در نوفل لوشاتو هتل کوچکی بود که اغلب ایرانیانی که به آنجا میآمدند، در آن اقامت میکردند. من و شهید عراقی هم یک اتاق اجاره کرده بودیم. با صاحب هتل مذاکره کردیم تا هتل را دربست اجاره کنیم؛ از این رو، بنده با صاحب هتل وارد مذکره شدم و قرارمان بر این شد که آن محل را برای یک ماه، در ازای سی هزار فرانک، اجاره کنیم. مرحوم شهید عراقی نگران تهیه پول آن بود و میگفت: «تو این مبلغ را از کجا میخواهی فراهم کنی؟ ما که چنین پولی نداریم.» من به ایشان اظهار داشتم: «از هر کسی که پول داشته باشد، مبلغی میگیریم. به امید خدا وجه موردنظر فراهم خواهد شد.» شهید عراقی با این حرف قانع شد و همان موقع قرارداد را نوشتیم و هتل را اجاره کردیم.
در همان زمان، شهید صدوقی با گروهی از همراهانشان وارد نوفل لوشاتو شدند. حاج احمدآقا که هنوز از اجاره کردن هتل بیخبر بود، سراسیمه آمد که جا نداریم و چه کنیم. به ایشان گفتم: «نگران نباشید، هتل در اجاره ماست و میتوانیم دو اتاق آن را در اختیار ایشان قرار دهیم.» آیتالله صدوقی وقتی وارد هتل شدند، به شوخی به بنده گفتند: «آقای توکلی! هتلدار هم شدهاید؟» خدمتشان عرض کردم روزگار، انسان را به خیلی کارها وادار میکند. ایشان فرمودند: «پس یک دوم هزینه این هتل را به حساب من بگذارید.» از ایشان تشکر کردم.
*آیا در تکثیر و توزیع سخنرانیهای امام هم مشارکت داشتید؟
بله، یکی از کارهای ما در نوفل لوشاتو، تکثیر و توزیع نوارهای سخنرانی امام بود. همان طور که عرض کردم پیش از آمدن من و شهید عراقی، افرادی از گروه نهضت آزادی سخنرانیهای امام را از روی نوار استخراج میکردند و امضای نهضت آزادی را زیر آن میگذاشتند. با تلاش ما، چاپ و توزیع سخنرانیهای امام راه درست خود را یافت؛ یعنی وقتی متن سخنرانیها از نوار استخراج میشد، به نام خود امام چاپ و منتشر میگردید. برای تکثیر نوار، فقط یک دستگاه تکثیر در اختیار ما بود که به وسیله آن میتوانستیم در هر چهار دقیقه یک نوار پرشده را تهیه کنیم. با این که شبانهروز به تکثیر نوارها میپرداختیم، باز هم نمیتوانستیم پاسخگوی درخواست مشتاقان سخنرانیهای امام باشیم. شهید عراقی از من خواست که یک دستگاه خریداری کنم. در پاریس جستوجو کردم و از آن نوع دستگاهی که موردنظر ما بود، پیدا نکردم. بعد معلوم شد که مرکز فروش دستگاههای مزبور در لندن است، به همین منظور با موافقت شهید عراقی سفری دو روزه به لندن کردم و از خیابان آکسفورد، دستگاه تکثیر نوار را خریدم و آن را به نوفل لوشاتو رساندم.
*خاطرات شهید عراقی چگونه گردآوری شد؟
در ایامی که در پاریس بودیم، دانشجویان ایرانی عضو انجمن اسلامی پاریس، از شهید عراقی تقاضا کردند خاطرات خود را برای آنها بیان کند. شبها پس از ساعت ۹ که کار ما در نوفل لوشاتو تمام میشد، برادران دانشجو، ما را به پاریس میبردند و شهید عراقی در جمع دانشجویان خاطرات خود را از دوران فعالیت فدائیان اسلام تا سالهای نزدیک به پیروزی انقلاب بازگو میکرد. این جلسات آنقدر جذاب بودند که گاهی تا نزدیک اذان صبح طول میکشیدند و ما برای این که نمازمان قضا نشود، بیدار میماندیم و پس از نماز صبح و سه ساعت خواب، به نوفل لوشاتو باز میگشتیم.
*از چگونگی فعالیتهای شهید عراقی در ستاد استقبال خاطراتی را بیان کنید.
حدود یک هفته قبل از ورود حضرت امام به تهران، شهید عراقی تلفن و تاکید کرد که شما ستاد استقبال را تشکیل دهید. پس از این تلفن، ما فوری دست به کار شدیم و ستاد استقبال را تشکیل دادیم. در این ستاد، علاوه بر بنده، آقایان عسگراولادی، شهید اسلامی، بادامچیان و تعدادی دیگر از دوستان مؤتلفه شرکت داشتند. محل ستاد، دو روزی نزدیکی حسینیه ارشاد بود، اما پس از شور و مشورت دریافتیم آن محل برای این منظور مناسب نیست و بهتر دیدیم به مدرسه رفاه نقل مکان کنیم. مدرسه رفاه، علاوه بر اینکه بزرگتر بود و امکانات بیشتری داشت، تقریبا در مرکز شهر هم قرار داشت.
*از ورود امام به ایران چه خاطراتی دارید؟
روز دوازدهم بهمن که حضرت امام قدم به خاک میهن گذاشت، از قبل برنامهریزی شده بود که امام از سالن شماره ۲ مهرآباد وارد شوند. با اینکه فرودگاه در تصرف نیروهای مسلح نیروی هوائی بود، باز مرا برای نقشهبرداری برای ورود امام به فرودگاه بردند. قرار بود انتظامات که خود ما شناسایی و هر بخش از هر محل را به عدهای از آنها واگذار کرده بودیم و تعدادشان حدود ۶۵ هزار نفر بود و همه با بازوبند مشخص شده بودند، تمام مسیر حرکت امام، یعنی۳۳ کیلومتر از فرودگاه تا بهشتزهرا را تحت نظارت و کنترل داشته باشند. فقط در خود بهشتزهرا حدود ۷ هزار نیرو تدارک دیده شده بود. برادران وزارت نیرو سه اتومبیل استیشن و تعدادی بیسیم با برد ۴۰ کیلومتر را در اختیار ستاد استقبال قرار دادند. برادران نیروی هوائی نیز دو دستگاه هلیکوپتر را در اختیار ما گذاشتند. وقتی اتومبیل حضرت امام به بهشتزهرا وارد شد، صفحه کلاج ماشین سوخت و ایشان را با هلیکوپتر به قطعه شهدا منتقل کردیم. امام خمینی فقط یک شب در مدرسه رفاه استراحت کردند و روز بعد، ایشان را به مدرسه علوی منتقل کردیم که بر خیابان ایران بود و برای ملاقات با مردم در نظر گرفته شده بود.
پس از ورود حضرت امام به مدرسه رفاه، بعضی از روحانیون، محترمانه عذر برادرانی را که حدود دو هفته ممانعت بختیار برای ورود حضرت امام به ایران و بستن فرودگاه، روز و شب نداشتند، خواستند. شهید عراقی وقتی این بیمهری را دید، خدمت حضرت امام رفت و امام برادران ستاد استقبال را دعوت کردند که شب در خدمتشان باشیم. آن شب، امام خیلی به ما محبت کردند و به دلجوئی از بچهها پرداختند و حتی در میان سخنان خود فرمودند: «من خدمتگزار شما هستم.» این جمله را فقیهی میگفت که جهان را زیر نفوذ خود قرار داده بود و چنین فروتنانه با خدمتگزاران خود برخورد کرد. در پایان ایشان فرمودند: «بروید و هیئت مدیرهتان را تشکیل دهید و اداره اینجا را به عهده بگیرید».
ما هم پس از مرخص شدن از حضور امام، جلسهای را تشکیل دادیم و رایگیری کردیم و هیئت مدیره تشکیل شد. اعضای هیئت مدیره عبارت بودند از: آقای حبیبالله عسگراولادی، شهید محمدعلی رجایی، شهید مهدی عراقی و حاج محسن رفیقدوست و ابوالفضل توکلی بینا. هر یک از اعضای هیئت مدیره، علاوه بر انجام کارهای مربوط به این هیئت، اداره بخشی از امور را نیز برعهده داشتند. مثلا آقای عسگراولادی، امنیت بیرون از مدرسه علوی و خیابان ایران را به عهده داشتند و داخل حیاط به عهده اینجانب بود. امنیت داخل ساختمان را نیز آقای رفیقدوست و شهید عراقی به عهده داشتند.
*در اینجا اشارهای هم به حضور حضرت امام در حرم حضرت عبدالعظیم داشته باشید؟
در یکی از روزهای نزدیک به ۲۲ بهمن سال ۱۳۵۷، حضرت امام اظهار تمایل کردند که برای زیارت حضرت عبدالعظیم، به شهرری بروند. تصمیم ایشان را حاج احمدآقا به ما ابلاغ کردند تا وسایل عزیمت امام را فراهم کنیم. در آن زمان یک اتومبیل بنز ۲۳۰ سبز رنگ داشتم که آن را آورده و در پارکینگ مدرسه علوی قرار داده بودم. وقت حکومت نظامی برقرار بود و مقررات منع عبور و مرور به اجرا در میآمد. باید طوری برای زیارت حضرت عبدالعظیم میرفتیم که قبل از ساعت ۱۱ شب به مدرسه علوی برمیگشتیم. ، امام فرموده بودند که ساعت ۹ شب حرکت میکنیم. چند دقیقه از ساعت نه شب گذشته بود که احمد آقا آمدند و گفتند: «امام فرمودهاند که برو و یک تاکسی بگیر. میخواهم به زیارت حضرت عبدالعظیم بروم.» من به شوخی گفتم: «به ایشان بگوئید مگر اینجا کنار باغ اناری قم است؟ ما از عصر آماده رفتن به حضرت عبدالعظیم هستیم.» حدود یک ربع از ساعت ۹ گذشته بود که به اتفاق حاج احمدآقا و شهید حاج مهدی عراقی به سمت شهرری حرکت کردیم. من راننده اتومبیل بودم.
بعد از ظهر آن روز، من و شهید عراقی، چند تن از برادران مستقر در ستاد را که مسلح بودند، به حرم حضرت عبدالعظیم فرستاده بودیم که در هنگام ورود امام به بازار و صحن، مواظب اوضاع باشند. قرار شده بود بهمحض ورود حضرت امام به حرم، درها را از داخل ببندند که جمعیت هجوم نیاورند. وقتی به شهرری رسیدیم، بازار بسته بود و با ماشین وارد بازار شدیم. در آن حال، برادرانی که از عصر آن روز برای برقراری امنیت و مراقبت از امام به حرم حضرت عبدالعظیم فرستاده شده بودند، مراقب همه چیز بودند و کار خود را بهخوبی انجام میدادند.
پس از ورود به بازار، حدود ده متر به آستانه حرم مانده، ماشین را متوقف کردم. در این حین، برادرانی که از پیش به آنجا آمده بودند، اتومبیل مرا شناختند و از داخل بازار به سمت صحن دویدند. من از اتومبیل پیاده شدم و کنار در ایستادم. بازار بسته بود و در آن ساعت شب، جمعیتی نبود. نمیدانم چگونه خبر ورود امام به حرم حضرت عبدالعظیم پخش شد که جمعیت، بهیکباره مانند آبی که از زمین بجوشد، بازار و صحن را پر کرد. بههرحال توانستیم حضرت امام را به حرم ببریم و طبق قرار قبلی، وقتی امام وارد حرم شدند، دوستان درها را بستند و امام هم بهسرعت زیارت کردند و برگشتند. زیارت ایشان در مجموع بیش از نیم ساعت طول نکشید، اما وقتی که امام تشریف آوردند، مشکل این بود که چگونه ایشان را از حرم به بیرون منتقل کنیم؛ چون جمعیت زیاد بود و فشار میآورد. از طرفی، وقت هم کم بود و به ساعت منع عبور و مرور چیزی نمانده بود. در همینحال دیدیم که در صحن باز شد و دو سه نفر جوان قویهیکل که نمیدانم از کجا و کی آمدند، دو طرف امام را گرفتند و راه را برای ایشان باز کردند و به همین ترتیب، ایشان را تا کنار اتومبیل آوردند.
وقتی امام سوار شدند، دیدیم جمعیت مانع از حرکت میشوند. چند نفر روی سقف ماشین رفته و چند نفر هم روی کاپوت ماشین نشسته بودند. من بهآرامی ماشین را به حرکت درآوردم. یک دستم روی بوق بود و یک دستم به فرمان و همینطور جلو میرفتم. حاج احمدآقا دلواپس بودند و میگفتند: «آقای توکلی! الان میافتند زیر ماشین.» بههرحال، به هر زحمتی که بود، ماشین را به فلکه شهرری هدایت کردم. در آنجا حضرت امام فرمودند: «آقای توکلی! ماشین را متوقف کن تا اینها پائین بروند.» ماشین را نگه داشتم و کسانی را که روی سقف و کاپوت نشسته بودند، پائین آوردم؛ بعد بهسرعت اتومبیل را به سوی مدرسه علوی هدایت کردم و چند دقیقه به ساعت یازده شب به مدرسه رسیدیم.
*خبر شهادت شهید عراقی را چگونه شنیدید؟
منزل ما در خیابان زمرد (شهید ناطق نوری) است. حاج مهدی مسئول مالی روزنامه کیهان بود و آن روز صبح میخواست با حاج حسین مهدیان به روزنامه کیهان برود. من صبح از خانه رفته بودم بیرون. بیرون که بودم، از خبر شهادت حاج مهدی و فرزندش حسام باخبر شدم. خانوادهاش خیلی متاثر بودند، چون تمام طول زندگی حاج مهدی به مبارزه و زندان گذشته بود. همسر شهید عراقی واقعا یک مجاهد فیسبیلالله است. زن نجیبی که در طول مبارزات شهید عراقی که اکثرا در زندان گذشت، فرزندان او را با خون دل تربیت کرد.
*گروه فرقان چرا شهید عراقی را زد؟
اینها عقدهای که داشتند این بود که چرا امثال او در اطراف امام هستند. گروه فرقان دستپرورده منافقین و عامل استعمار بودند. استعمار میدانست پشتوانههای انقلاب چه کسانی هستند و به همین دلیل حاج طرخانی، شهید مطهری و حاج مهدی را زد. آنها بهترین شخصیتها را از ما گرفتند.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع