ماهیت سازمان مجاهدین خلق(منافقین) در خاطرات مبارزان
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس
28 خرداد 97
2۰23
[ad_1]
در این بین خاطرات مکتوب و شفاهی افرادی که در سالهای مبارزه علیه رژیم شاه حضور داشته و همچنین گروهک منافقین را از نزدیک درک کرده و حتی در بعضی موارد همکاریهایی هم با آن داشتهاند، میتواند بسیار مفید و بازگوکننده مطالب ارزشمندی در این ارتباط باشد. در ادامه بهنقل روایت از برخی افراد مرتبط با سازمان پرداخته و بدون هیچگونه تحلیل و ارزشداوری، فرصت درک آن را به خوانندگان عزیز واگذار میکنیم. امید آنکه ارائه این دست مطالب بر پژوهشگران این حوزه سودمند افتد.
آیتالله هاشمی رفسنجانی: اعلامیه تغییر مواضع، سرخوردگی مذهبیها را از مبارزه مسلحانه بهدنبال داشت؛ یعنی یک علامت سؤال جدی برایشان پیدا شد که این بچهها در جریان زندگی مخفی و قطع ارتباط با محافل دینی و علما به انحراف کشیده میشوند… در زندان نیز حال یأس پیش آمده بود. (دوران مبارزه، ص۲۴۵تا۲۴۶)
آیتالله محمد یزدی: ارتباط عمیق و ناگسستنی منافقین با مارکسیسم برای همه حتی رژیم شاه واضح و مبرهن بود و از همینرو رژیم عنوان مارکسیستهای اسلامی را برای کوبیدن بر سر انقلابیها، علَم کرده و از آن مکرر استفاده نمود. منافقین هم سوژههایی بهدست رژیم میدادند. (خاطرات محمد یزدی، ص۴۹۳تا۴۹۴)
جواد منصوری: شرایط جدید (وضعیت بازِ سیاسی در سال۱۳۵۶) وضعیت پیچیدهای برای سازمان بهوجود آورد؛ بهطوریکه هرگونه موضعگیری و حرکتی برای آن مشکل و سؤالانگیز بود؛ لذا هر روز تحلیل تازه و موضعگیری متفاوتی به روند حوادث داشت.
در واقع در یک سردرگمی و تاریکی قرار گرفت و هیچگونه توجیه قانعکنندهای برای اعضای خود نداشت. دو شکل بارزِ واخوردگی سازمان عبارت بود از: الف. ناهماهنگی پیشِروی مبارزه در شکل سیاسی خود با نظریه ثابت سازمان مبتنیبر جنگ مسلحانه و چریکی شهری و همچنین گسترش و رشد سایر گروهها که دیگر جایی را برای سازمان نمیگذاشت.
سعادتی یکی از رهبران سازمان در مهرماه ۱۳۵۷ گفت: ما در هر حال تز مبارزه مسلحانه را تنها راه پیروزی میدانیم و همه این نوع از حرکتها، انحرافی و محکومبه شکست است و ما راه خود را در هر حال ادامه میدهیم. ب. سازمان با هیچیک از جریانهای عمده نمیتوانست هماهنگی و همراهی داشته باشد؛ زیرا با ملیگراها و طرفداران مبارزات سیاسیقانونی بهطور اصولی مخالف بود و سالها در راستای تخطئه و بیهودهانگاشتن مشی آنان تلاش کرده بود.
متقابلاً گروههای سیاسی هم بهدلیل عملکرد سازمان در گذشته، حاضر به همکاری و هماهنگی با آن نبودند؛ اگرچه گروههای چپ و مارکسیست روابط بهظاهر دوستانهای با سازمان داشتند و ازجمله شعارهای رایج، سلام بر مجاهد و درود بر فدایی بود؛ ولی هیچکدام از دوطرف قادربه همکاری و هماهنگی درازمدت با یکدیگر نبودند. بهخصوص سازمان باتوجهبه تظاهری که به اسلامیبودن خود میکرد، نمیتوانست در مقابل حرکت وسیع مردم مسلمان و روحانیت به رهبری حضرت امامخمینی(ره)، با جریان چپ متحد شود.
اگرچه سازمان با جریان چپ ارتباط مخفی و پنهانی و همکاریهایی از اینگونه داشت؛ ولی نمیتوانست تظاهر به همکاری و هماهنگی داشته باشد. گروههای اسلامی و توده مردم بهدلیل عملکرد گذشته، مواضع، اهداف و عقاید سازمان حاضر به همکاری با آن نبودند؛ البته سازمان توانست با تظاهر به اسلام و ادعای طرفداری از حضرت امام و روحانیت و با توسل به مرحوم آیتالله طالقانی، تعدادی از جوانان کم سنوسال را باتوجهبه بیاطلاعی آنان از تفکر و عملکرد گذشتهشان جذب نماید.
از جمله این اقدامهای فریبکارانه میتوان به چاپ عکس حضرت امام در کنار عکس مسعود رجوی با آرم سازمان اشاره کرد که برای جذب و فریب مردم استفاده میکرد. باوجود اینوضعیت و موضعِ تحلیل درباره جریان انقلاب، سازمان به همه جریانها برای همکاری اظهار آمادگی میکرد و برای هریک از گروهها رابط خاصی تعیین کرد تا در صورت پیروزی بتواند با استفاده از ارتباط قبلی بهرهگیری کند. (خاطرات جواد منصوری، ص۲۱۷تا۲۱۹)
احمد منصوری: تفکر گروههای سیاسی زندان در دوران مبارزه با رژیم شاه درباره انقلاب اسلامی متفاوت بود. سازمان مجاهدین خلق(منافقین) معتقد به انقلاب اسلامی نبود و به انقلاب کارگری اعتقاد داشت.
از اینرو آنان تلاش برای پیروزی انقلاب اسلامی از سوی مذهبیها را شورش آخوندی مینامیدند و معتقد بودند که بهزودی فروکش خواهد کرد و رژیم پهلوی بر این وضعیت مسلط خواهد شد. سازمان مجاهدین خلق(منافقین) خود را پیشاهنگ واقعی خلق مینامید و طیف خوشبین آن هم معتقد بود که اگر روحانیان بتوانند پیروز شوند و حکومت را بهدست گیرند، ناچار اداره امور کشور را به ما میسپارند؛ زیرا آنها از شیوه اداره کشور اطلاعات کافی نداشته و سازمان و تشکیلات منسجمی هم برای این کار ندارند. درمجموع اعضای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) به انقلاب رویکرد موافقی نداشتند و حتی گاهیاوقات بهبرخی از تحولات سیاسی و انقلابی واکنشی منفی نیز نشان میدادند. (خاطرات احمد منصوری، ص۱۶۹)
محمدحسن خاکساران: سران مؤسس سازمان مجاهدین خلق(منافقین) نه در هنگام ایجاد و تأسیس سازمان نظر علما و روحانیت را جویا شدند و نه در ادامه مسیری که برگزیده بودند از راهنمایی و هدایت آنها سود جستند. این دوری و بینیاز دانستن خویش از کارشناسان اسلامی و دینی، باعث شد که گروههای چپ و مارکسیست به آنان نزدیک شوند و با شعارهای دهنپرکن و متظاهرانه، در افکار و اندیشههای این جوانان پاک و مسلمان نفوذ کنند. دلباختگی به دیدگاههای کمونیستی و مارکسیستی در میان سران سازمان مجاهدین خلق(منافقین) سبب شد که آنان با همین دیدگاه به سراغ منابع اسلامی یعنی قرآن و نهجالبلاغه بروند و برداشتهای جدیدی از آیات قرآن و خطبههای نهجالبلاغه داشته باشند. (خاطرات محمدحسن خاکساران، ص۲۷۶)
آیتالله محمدعلی گرامی: انعکاس تغییر موضع مجاهدین[منافقین] در بین زندانیان مسلمان این بود که آنها در زندان قصر، سفرهشان را جدا کردند و با آنها هم سفره نشدند. در زندان اوین هم مطالبی مبتنیبر نجسبودن مارکسیستها نوشتیم و گفتیم که ما با آنها رابطهای نداریم و گذشتگان از آنها «امرهم الیالله»؛ ولی عدهای از آنها که اکنون هستند، به مارکسیستها ملحق بودهاند و همان حکم بر آنها جاری است. بعد، این نوشته توسط برخی آقایان علما تصحیح شد بهطوریکه خبر آن به بیرون از زندان هم رفت. ساواک هم خیلی خوشحال شد، چون مبارزات مسلحانه درهم کوبیده میشد. (خاطرات محمدعلی گرامی، ص۳۶۶)
احمد منصوری: بعد از بروز اختلافاتی که بیرون از زندان میان مذهبیها و کمونیستهای سازمان بهوجودآمد، افراد مذهبی بسیاری در داخل زندان از تشکیلات سازمان جدا شدند. همچنین گروههای جدیدی هم که وارد زندان میشدند دیگر زیر پوشش سازمان قرار نمیگرفتند؛ بنابراین تقریباً جریان مذهبی شامل دو دسته طرفداران سازمان مجاهدین خلق(منافقین) و منافقین آن میشد. در اینمیان یکی از منتقدان سرسخت سازمان که پشتوانه فکری و عقیدتیِ مذهبیهای زندان محسوب میشد، حسین شریعتمداری بود. (خاطرات احمد منصوری، ص۱۵۷)
عزتالله شاهی: [منافقین] بر این نظر بودند که فقط سهقشر از جامعه با حاکمیت مبارزه میکنند، دانشجو و روحانیت و بازاری. در تحقیقهای آنها، بازاری و روحانی و حتی دانشجو قائلبه حرکت خلق نیستند و موقعیت و پایگاه اجتماعی خویش را به خطر نمیاندازند. میگفتند اصلاً روحانیت از خودش استقلال ندارد، وابستهبه سرمایهداران است و نمیتواند در رأس مبارزه قرار بگیرد؛ بازاری هم میخواهد موقعیت خودش را حفظ کند تا بهدست سرمایهداری کمپرادور از بین نرود.
درباره خودشان معتقد بودند که در صورت توفیق و پیروزی، سرمایهداری را از بین خواهند برد و کارخانهها را ملی خواهند کرد؛ اگر لازم بشود سرمایهدار با روحانی علیه ما متحد میشوند؛ پس نباید بگذاریم که قشر بازاری و قشر روحانی سررشته مبارزه را در دست بگیرند؛ اما در مواقع لزوم از ایشان استفاده خواهیم کرد و آنها باید رهبری ما را بپذیرند؛ ولی بههیچروی نباید در رأس حرکتی قرار بگیرند، چون احتمال انحرافشان زیاد است. بهاینترتیب آنها هرجا لازم بود از این دوقشر بهنفع خود استفاده میکردند و هرجا لازم بود آنها را میکوبیدند. مهم اینبودکه تمامی اقشار خواهانِ تغییر و تحول در ساختار حکومتی، رهبری آنها را میپذیرفتند.
[منافقین] برای تبیین ایدئولوژی با مشکل مواجه بودند، از طرفی بهدنبال جذب قشر دانشجو و روشنفکر بودند و ازطرفی هم نمیخواستند روحانی و طلبه و بازاری را از دست بدهند. برای دانشجو و روشنفکر، مباحث تضاد و تکامل، اقتصاد، زیربنا و روبنا و… مطرح بود و کاری به معجزه، وحی، جن و انس نداشتند؛ اما برای بازاری و روحانی این مسائل مطرح نبود و درصورت وقوف به افکار و عقاید واقعی مجاهدین[منافقین] آنها را تکفیر میکردند.
آنها از قرآن بیشتر آیههای جهاد و شهادت و سوره توبه و سوره محمد را قبول داشتند و به مسائل اخلاقی و انسانی و حتی مسائل اقتصادی آن توجه نمیکردند. از همان ابتدا هم، مسئله تقلید را کنار گذاشتند و گفتند که ما خودمان با اشراف به مسائل سیاسی و اجتماعی میتوانیم برای خود اجتهاد کنیم و راهمان را تشخیص دهیم .
مجاهدین[منافقین] با چنین طرز تفکری، دشمن اصلی را در وهله اول امپریالیسم آمریکا و در مرتبه بعد رژیم شاه که وابسته به آمریکا بود و در آخر ارتجاع داخلی با نماد آخوند و بازاری میدانستند. ترور مستشاران آمریکایی و بعد ترور مهرههایی چون سرتیپطاهری و سرتیپزندیپور را در همین راستا صورت دادند. برخوردهای تند و خردکننده و توهینآمیز آنها در زندان با مسلمانان و روحانیان نیز در همینجهت و برآمده از همین تفکر بود. (خاطرات عزتشاهی، ص۵۵۱تا۵۵۵)
جواد منصوری: سازمان چنین تبلیغ میکرد که مخالفان آنان عدهای افراد بریده، زیر هشتی، آدمهای مسئلهدار، طرفداران خردهبورژوازی، مرتجع، راست یا بیسواد و… هستند. سازمان معتقد بود که هرکس مبارزه کند و ضدامپریالیسم باشد مترقی و پیشرو است و هرکس مخالف شوروی و وحدت نیروها در مقابله با امپریالیسم باشد، مرتجع است. سازمان تمامی روحانیان و بازاریان (بهاستثناء افراد معدودی که افکار سازمان را بی چونوچرا و کورکورانه پذیرفته و تکرار و اجرا میکردند)و ضدمارکسیست را، مرتجع و راست قلمداد میکرد. بههمیندلیل مطالعه کتابهای مرحوم علامه طباطبایی، مطهری، قطب، شهیدصدر و مرحوم شریعتی و بسیاری از بزرگان اسلام را تحریم و ممنوع کرده بودند. (خاطرات جواد منصوری، ص۱۶۰تا۱۶۱)
احمد منصوری: مصاحبههای تلویزیونی و اعترافهای اعضای سازمان ازجمله وحید افراخته، محسن خاموشی، خلیل دزفولی و صمدیه لباف، شوک بزرگی برای مبارزان محسوب میشد. این مصاحبهها و اعترافها انفعال بزرگی برای مذهبیهای زندان در مقابل چپیها بهوجود آورد؛ چون این اعترافها بهمعنای بریدن چندنفر از مذهبیهای دانهدرشت سازمان بود و عملاً این اقدام، تضعیف مذهبیها درمقابل چپیها را بههمراه داشت. پیامد این ماجرا هم، در زندان کاملاً آشکار شد. بهگونهایکه همزمان با ورود من به بندچهار و پنج و شش یعنی در مهرماه۱۳۵۴ که ماجرای درگیریهای سازمان مجاهدین[منافقین] در بیرون زندان اتفاق افتاد، کشمکشهای داخلی سازمان با چندماه تأخیر به زندان سرایت کرد و جناحبندی، انحراف، کشمکش و اصطکاک دقیقاً همانگونه که در بیرون زندان بهوجود آمده بود، داخل زندان هم شروع شد. (خاطرات احمد منصوری، ص۱۵۱تا۱۵۲)
عزتالله شاهی: وقتی شخصی مدتی مخفی میشد (خانههای تیمی منافقین) و به خانه نمیآمد، پدر و مادرش تمام فامیل را در جریان میگذاشتند و همه آشنایان و دوستان را برای یافتن فرزندشان بسیج میکردند؛ ساواک هم درمییافت که این فرد مخفی یا فراری است. علاوهبراین جذب امکانات نیز کاهش مییافت؛ چراکه بین مردم نبودند تا بتوانند خبری و اطلاعاتی بهدست بیاورند و امکانی را فراهم نمایند و تحلیل درستی از اوضاع ارائه کنند. این روش و مشی موجب انزوای ایشان و کنارهگیری از مردم میشد.
با دورافتادن از مردم، دید و نگرش آنها به جامعه از جنبه عینی خارج میشد و به جنبه ذهنی سوق مییافت؛ چراکه این افرادِ مخفی شده نمیتوانستند در جلسههای عمومی و در مکانهای شلوغ حاضر شوند و همیشه از خودشان و سایهشان هم میترسیدند و وحشت میکردند. ازطرفی هم، برای مخفیشدن و آمادگیها، مقدمات و مراحلی لازم است که عمدتاً کسب نمیشد و وابستگی مخفیشدگان به خانوادههایشان، وجود مسائل عاطفی با پدر، مادر، خواهر و برادر به آنها اجازه و امکان ادامه این وضع را نمیداد؛ لذا بعد از مدتی به بنبست کشیده میشدند و به قول معروف نه رویی در وطن دارند و نه در غربت دلشان شاد است، نه میتوانند به خانه برگردند و نه میتوانند به زندگی مخفی ادامه دهند، نه راهی به پیش دارند و نه میتوانند به پس برگردند.
در زندگی مخفی باید کار فکری و خوراک ایدئولوژی تأمین باشد تا فرد بتواند سرگرم شود؛ چون این گروهها نمیتوانستند تمام وقت افرادشان را پر کنند. آنها پس از چندی ابتدا به علافی، بعد هم به پوچی میرسیدند، سردرگم و حیران خود را در ناکجاآباد میدیدند، به حالتی میرسیدند و شایق میشدند که زودتر دستگیر و دوماهی زندانی شوند و بعد هم بیرون بیایند و بهدنبال زندگی خودشان بروند. (خاطرات عزتشاهی، ص۱۰۶تا۱۰۹)
آیتالله محمدعلی گرامی: روش تبلیغ مارکسیستها و مجاهدین[منافقین] این بود که شروعبه تخریب روبنا میکردند. کاملاً محسوس بود که روش مجاهدینِ[منافقین] آن زمان (قبل از قضیه نفاق) تربیت نیروهای ضد روحانیت است. مجاهدین[منافقین] بههیچوجه قبول نداشتند که یک روحانی به آنها خوراک فکری بدهد و کلاً ضدروحانیت بودند. اگر با امثال ما تماس داشتند بهاینانگیزه بود که میخواستند از ما استفاده عملی بکنند. ما بیرون زندان از این مسائل خبر نداشتیم، وگرنه در بیرون برای آنها تبلیغ و به آنان کمک نمیکردیم؛ ولی وقتی به زندان رفتیم آنها را بهخوبی شناختیم؛ البته بعضی از کسانی که مستقیم شاگرد ما بودند، چه در زندان و چه خارج از زندان، خوب بودند و به ما علاقه داشته و احترام میگذاشتند؛ ولی جوّ غالب جوّ ضدروحانیت بود. بهطوریکه اکثر آنها قیام پانزده خرداد را یک قیام کور میدانستند و محکوم میکردند و حرفهایی شبیه مارکسیستها میگفتند. (خاطرات محمدعلی گرامی، ص۳۶۸)
شهید مهدی عراقی: پس از علنیشدن جریان تغییر ایدئولوژی و ارتداد بخشی از اعضای سازمان مجاهدین[منافقین]، در زندان برای مجاهدین[منافقین] (طرفدار توجیه و تطهیر) مشکلهای زیادی پیش آمد. روحانیان و علمایی که در این زمان از زندانهای مختلف به بند یک اوین آورده شده بودند، در ارزیابی خود از وضعیت سازمان مجاهدین[منافقین] و تغییرات پیشآمده بهایننتیجه رسیدند که در حمایت مادی و معنوی، برخی از ایشان از سازمان مغبون شدهاند… لذا ایشان در اوایل سال۱۳۵۵ از جمله منتظری، ربانی شیرازی، طالقانی، هاشمی رفسنجانی، انواری، لاهوتی… در اواخر سال۱۳۵۴ به فکر چارهجویی افتادند و پس از بحث و تبادل نظر، درنهایت به فتوایی رسیدند که این فتوا بعدها محل حرف و حدیث و جریانهای بسیاری شد. این فتوا که در خردادماه۱۳۵۵ صادر شد حاوی دو نکته محوری بود: یکی تکفیر کمونیستها و نجسدانستن آنها که بر اساس آن نشست و برخاست و همسفربودن و همغذاشدن با مارکسیستها حرام میشد. در محور دوم راجعبه مجاهدین[منافقین] بهایننتیجه رسیده بودند آنهایی که از این سازمان تا حالا در مبارزهها کشته و اعدام شدهاند، اگر آگاهانه به طرف مارکسیسم رفتهاند، شهید نیستند و نباید اسمشان بهعنوان شهید برده شود و اگر ناآگاهانه بهسوی کمونیسم رفتهاند و کشته شدهاند، تاکنون درباره آنها نظری نمیتوانیم بدهیم؛ ولی کسانی که الان ادامه دهنده مسیر گذشته هستند، جزء مسلمانها نیستند و اگر هم کشته شوند، شهید نیستند مگر اینکه ایدئولوژی خودشان را تغییر بدهند و باید تکلیف خودشان را معلوم کنند و از کمونیستها جدا شوند. قرار شد این نظر و فتوا از بندی به بند دیگر و از زندانی به زندانی دیگر بهطور شفاهی نقل شود. (خاطرات مهدی عراقی، ص۲۹۱تا۲۹۲)
عزتالله شاهی: رژیم شاه که حیران از حرکت شتابان انقلاب بود یکی از اشتباههای بزرگ خود را منجر شد که در ۱۷شهریور در میدان ژاله دست به سرکوب خونین مردم زد. پخش این خبر برای ما که در زندان بودیم و دستمان از حوادث کوتاه بود بسیار تأثّربرانگیز بود؛ اما بیکار نتوانستیم بنشینیم، باید بهنحوی همراهی خود را با مردم نشان میدادیم؛ لذا تصمیم گرفتیم در محکومیت این عمل و حکومت نظامی، یکهفته اعتصاب غذا کنیم. موضوع را با چپیها در میان گذاشتیم؛ آنها پذیرفتند. اما مجاهدین[منافقین] (گروه سعادتی) و گروه میثمی ابتدا بهانه گرفتند و گفتند که ما الان مسئولیت داریم خودمان را حفظ کنیم و با این کار فشار چند برابر میشود. بعد میگفتند که تو را به خدا ببینید! حالا دیگر راستها به چپروی افتادهاند و میخواهند وانمود کنند که انقلابی هستند.
برای این منظور بیانیهای تنظیم شد که چپها به آن ایراد گرفتند که ما نمیتوانیم [امام]خمینی را بهعنوان رهبر انقلاب و رهبر مبارزه بدانیم، بعد خودشان بیانیهای تنظیم کردند و نوشتند کشتار خلق را در ۱۷شهریور محکوم میکنند و به طرفداری از مبارزههای حقطلبانه خلق ایران یکهفته اعتصاب غذا میکنند. مجاهدین[منافقین] (گروه سعادتی) و دار و دسته میثمی هم حاضر به همراهی شدند و بیانیه تنظیمی چپها را تأیید و قبول کردند و بهما گفتند، حالا که چپها در اینکار راه آمدهاند و در بیانیه، جمله مبارزه حقطلبانه را آوردهاند شماهم یک قدم با آنها راه بیایید و دست از اصرارتان برای آوردن نام آقای خمینی بردارید و سپس ما گفتیم که چنین چیزی امکان ندارد و باید نام [امام]خمینی باشد؛ اصلاً اینکار به خاطر اوست. وقتی دیدیم به توافق نمیرسیم، گفتیم که شما کار خودتان را بکنید، ماهم کار خودمان را. این نظر مقبول افتاد؛ لذا ما برای خود، متن بیانیه جالبی نوشتیم و برای شهربانی، ساواک، صلیب سرخ و روزنامهها فرستادیم. کمونیستها هم بیانیه خودشان را دادند و مجاهدین[منافقین] و افراد میثمی هم بیانیه آنها را امضا کردند.
این بیانیه را با امضای جمعی از زندانیان سیاسی مسلمان منتشر کردیم. این حرکت سیاسی بود و میخواستیم بفهمانیم که همه زندانیان مسلمان این بیانیه را امضا نکردهاند و برخی چون مجاهدین[منافقین]، رهبری آقای خمینی را قبول ندارند و بیانیه کمونیستها را امضا کردهاند. این حرکت موجب ناراحتی مجاهدین[منافقین] شد و از ضربه وارده عصبانی بودند. عدهای از آنها بالاجبار اعتصاب کردند و عدهای هم گفتند ما زخم معده داریم و بیماریم و از زیر اعتصاب شانه خالی کردند. عده زیادی از چپها هم با ما دست به اعتصاب غذا زدند.
زلزله طبس هم در همین ماه روی داد، درصدد شدیم تا به سهم خود برای زلزلهزدگان و مجروحان ۱۷شهریور کمک نماییم. میگفتند که برخی مجروحان ۱۷شهریور در بیمارستان سوم شعبان بستری هستند و احتیاج به خون دارند، مجروحان زلزلهزده هم، نیاز مبرم به خون داشتند. ما درصدد برآمدیم که هم خون بدهیم و هم کمک مالی کنیم؛ اما مشکلی داشتیم و آن قبولنداشتن متولّیان کمکرسانی به این حوادث بود؛ لذا اعلام کردیم که ما خون و کمکهای مالی خود را فقط در اختیار صلیب سرخ قرار میدهیم. برای این منظور قرار شد بیانیه بدهیم؛ اما کمونیستها گفتند که این یکی را دیگر سیاسی نکنید، ما بیانیه نمیدهیم ولی ۹۰درصدمان در صورتیکه صلیب سرخیها به اینجا بیایند خون میدهیم ولی بدون بیانیه. مجاهدین[منافقین] نهتنها حاضر به خوندادن نشدند؛ وسوسه هم کردند و رفتند پیش چپیها و آنها را تحریک کردند و گفتند که چرا این کار را میکنید؟ اینکار توسط راستها شروع شده و اگر شما هم به انجام اینکار راضی شوید آنها را تأیید و بزرگ کردهاید. عدهای از چپیها در جواب گفته بودند که خوندادن کاری انسانی است و ما قصد سیاسی در آن نداریم، خون میدهیم و مسئلهای نیست. (خاطرات عزتالله شاهی، ص۴۶۲تا۴۶۳)
احمد احمد: در آخرین روز اردیبهشتماه، وحید افراخته و محسن خاموشی دوتن از اعضای سازمان مجاهدین خلق[منافقین]، دست به ترور دو مستشار آمریکایی زدند. ایرج بیفوت وقت اطلاعیه سیاسینظامی شماره۲۲ مربوط به این عملیات ترور را برای تکثیر نزد ما آورد؛ بهمحض رؤیت اطلاعیه جا خوردم، آیه قرآن از بالای آرم سازمان حذف شده بود. آنچه را که میدیدم باور نمیکردم؛ عرق سردی بر پیشانیم نشست و دقایق زیادی را گیجومنگ در سکوت سرکردم. بقیه افراد گروه نیز در تحیّر و تعجب بودند؛ پس از بحث و مشورت بهایننتیجه رسیدیم که آنها فراموش کردهاند آیه را در آرم سازمان لحاظ کنند؛ پس ماهم آن را تکثیر نمیکنیم.
صبح روز بعد سر قرار رفتم و ایرج اعلامیههای تکثیرشده را خواست که به او گفتم آنها را نزدیم؛ با عصبانیت پرسید: چرا؟ گفتم بهخاطراینکه فراموش کردهاید آیه را در آرم بیاورید. قیافه او ردهم [عصبانی] شد و داد زد: به شما ارتباطی ندارد و شما باید فقط دستور را اجرا میکردید! شما حق اظهار و اعمال نظر نداشتید… قرص و محکم گفتم: نه! ما بدون آیه آن را تکثیر نخواهیم کرد و هیچ کار دیگری هم نخواهیم کرد و اصلاً بودن ما در سازمان بهخاطر همینآیه است. او که سرسختی و اصرار مرا دید موضع خود را نرم کرد و گفت: شاپور! شما باید فقط دستور را اجرا میکردید؛ حتماً دلیلی داشتهاست که آیه را نزدهاند! گفتم: چه دلیلی؟ او با زیرکی و از روی فریب گفت: شاپور! این اطلاعیه برای ترور مستشاران آمریکایی است و چون ما قصد داریم آن را به داخل سفارتخانههای کشورهای بیگانه و کافر بیندازیم، درست نبود که آیه زیر دستوپای آنها ریخته شود و اجنبی پا روی آیه بگذارد. توجیه ایرج مرا متقاعد کرد؛ ولی هنوز در دل به آن شک داشتم. از آنجا آمدم و فریب ایرج را برای بقیه افراد تیم توضیح دادم و آنها هم توجیه او را پذیرفتند و شروعبه تکثیر اطلاعیه کردیم.
در روزهای آینده ابرهای ابهام کنار رفت و همهچیز روشن شد و ثابت شد که آنچه در دل به آن شک داشتم چیزی جز یک واقعیت تلخ نبود و تمام این تغییرات و حرکتها زمینهای برای بروز یک توطئه، هدف شوم و آغاز یک انحراف بزرگ… و الحاد بود. (خاطرات احمد احمد، ص۳۳۵تا۳۳۷)
عزتالله شاهی: ساواکیها میگفتند که ما این همه آدم را که در زندان هستند، کنار خیابان نگرفتیم؛ آنها همدیگر را به اینجا آوردهاند. حالا یکی پنجنفر و دیگری دهنفر و آنیکی پنجاهنفر را آوردهاست، بستگی به آدمش دارد. علت ضعف مفیدی در بازجویی، زندان و دادگاه به ناخالصیهایش برمیگردد که در آنجا گل میکند؛ وابستگیهایی که در بیرون داشت و در آنجا بروز کرد، کسیکه در ناز و نعمت بزرگ شده و بهاصطلاح، تیغ کف پایش نرفته و سختی نکشیدهاست، نمیتواند شلاق را تحمل کند و اگر ایمانش ضعیف باشد آن هم مضاعف میشود.
برای من این سؤال همیشه جای تأمل داشت که چرا در زندان، کمیّت زندانیان کمونیست و مارکسیست بیشتر از مذهبیهای مسلمان است؟ این تفاوت خیلی فاحش بود و همیشه بهنظر میآمد که تعداد مارکسیستها افزون از تعداد مذهبیها است؛ ولی بهلحاظ محتوایی و کیفی آنها در سطح نازلتری بودند و نیز باید پرسید چرا افراد غیرمذهبی همیشه حاضر به مصاحبههای مطبوعاتی و اعترافات تلویزیونی بودند و بعد هم در دادگاه علنی پشیمان میشدند؟
در بازجویی و زندان و دادگاه، شرایط کاملاً متفاوت از زمانِ آزادی و عرصه مبارزه خارج از زندان است؛ وقتی کسی دستگیر میشود برایش مسئله مرگوزندگی مطرح میشود و اگر به آخرت ایمان نداشته باشد پس از دستگیری بدون شلاق فقط با یک تشر همهچیز را لو میدهد؛ چون به جزای آخرت ایمان ندارد. اگر شلاق بخورد برایش پذیرفته نیست که جواب و جزای آن را خواهد گرفت؛ آنجا دیگر مسئله من و زندگی مطرح میشود؛ لذا میبینیم که درچنینوضعی بهخاطر یک کتاب، بیستنفر دستگیر میشوند و بهخاطر یک کار جزئی، تمام گروه گیر میافتند.
مبارزِ فاقد بینش توحیدی وقتیکه عرصه بر او تنگ میآید و چون به مکافات عمل اعتقادی ندارد و زندان را محرومیت از لذتها و رفاه و آسایش دنیوی میداند که همه زندگی او این است و نیز مقاومت در برابر شکنجه را بیاجر و مزد میپندارد؛ لذا بیش از این خود را بهسختی و محرومیت نمیاندازد و حاضر به همکاری و اعتراف میشود و حاضر نیست بیش از این خودش را فدای دیگری بکند.
حال اگر زندانی مذهبی هم حاضر میشد و اعتراف تام و تمام میکرد، باتوجهبه دامنه و گسترش فعالیت مبارزان مذهبی، زندانها مملو از افراد مذهبی میشد. خود مبارزان غیرمذهبی هم معترفند که مقاومت و تحمل شکنجه بچههای مذهبی خیلی بیشتر از آنهاست و میگویند این مسائل علمی نیست و شخصی است.
ساواک میگفت غیرمذهبیها آدمهای منطقی هستند، وقتی دستگیر میشوند و به زندان میآیند، کافی است چندکلمه با آنها منطقی صحبت کنیم، آنها محکوم و متقاعد میشوند و حرفهایشان را میزنند؛ اما بچههای مذهبی اصلاً منطقی نیستند، مانند مریدان حسن صباح هستند که بهشان حشیش میدادند و نشئه میشدند تا سرسپرده کامل حسن صباح شوند و دست به ترور بزنند و حتی از جان خویش میگذشتند. (خاطرات عزت شاهی، ص۱۰۴تا۱۰۶)
محمدحسن خاکساران: در میان گروههای چپ و مارکسیست، سازمان منافقین طمع بیشتری به انقلاب داشتند و بهدنبال سهمی در حکومت بودند که این مطلب از میزگردها و مصاحبههای مسعود رجوی بهخوبی مشهود بود.
وی با بیان این موضوع که نتیجه تلاشها و زحمات و شلاقخوردنهای ما چه میشود، علناً خواستار سهم و نقشی در ساختار حکومت بود. غافل از این که بحث قسمتکردن مطرح نبود، هرکس معتقد به اسلام و انقلاب و این نظام بود میتوانست بماند و به شجره طیبه انقلاب که به تعبیر قرآن «اصلها ثابت و فرعها فی السماء» خدمت کند و هرکس اعتقادی به آن ندارد و در صدد کسب قدرت و مقام است، باز به تعبیر قرآن همانند کف روی آب است که رفتنی است «و اما الزبد فیذهب جفاء» و تنها امواج خروشان مردم است که باقی میماند و هر آهنگ ناموزون و آزاردهندهای را خاموش میسازد و کنار میزند.
(خاطرات محمدحسن خاکساران، ص۲۹۹)درباره نقش سازمان مجاهدین خلق(منافقین) در مبارزه علیه رژیم پهلوی و تأثیری که ایننقش میتوانسته در پیشبرد مبارزات یا ایجاد مانع و پدیدآمدن مشکلاتی برای نیروهای عملکننده ضدحکومت طاغوت داشته باشد، مطالب بسیاری گفته و نوشته شدهاست. در این بین خاطرات مکتوب و شفاهی افرادی که در سالهای مبارزه علیه رژیم شاه حضور داشته و همچنین گروهک منافقین را از نزدیک درک کرده و حتی در بعضی موارد همکاریهایی هم با آن داشتهاند، میتواند بسیار مفید و بازگوکننده مطالب ارزشمندی در این ارتباط باشد. در ادامه بهنقل روایت از برخی افراد مرتبط با سازمان پرداخته و بدون هیچگونه تحلیل و ارزشداوری، فرصت درک آن را به خوانندگان عزیز واگذار میکنیم. امید آنکه ارائه این دست مطالب بر پژوهشگران این حوزه سودمند افتد.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع