[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: پدیده تروریسم کور در ایران که وجه بارز آن سازمان مجاهدین خلق بود، در پی انحراف فکری آن که ریشه در مبانی فکری التقاطی آن داشت، ضربات سنگینی را بر انقلاب تحمیل کرد و در این رهگذر اندیشمندان، فضلا و مردمان متدین و مخلص بسیاری را از ما گرفت که فقدان آنان به شکل تاسفباری بیجبران ماند. صادق کوشکی با نگاهی محققانه و موشکاف این پدیده را بررسی و تغافل ما را در مقابله ریشهای با آن تبیین کرده است.
*شهید هاشمینژاد در انتخابات مجلس خبرگان رای بسیار بالائی آورد و در استان خراسان نیز از محبوبیت بالائی برخوردار بود. به نظر شما چگونه است که سازمان مجاهدین خلق که عنوان خلق را یدک میکشد و داعیهدار دفاع از حقوق خلق است، دست به ترور افراد محبوبی چون ایشان میزند؟
اگر بخواهیم سازمان را بر اساس عنوانش در نظر بگیریم، این سئوال شما درست به نظر میرسد، اما اگر بخواهیم گذشته سازمان و خط فکر آن را بررسی کنیم، این سئوال، جواب خود را پیدا میکند. سازمان مجاهدین خلق از همان ابتدا بر یک تفکر انحرافی شکل میگیرد که زاده نهضت آزادی است و آن، تفکر اسلام منهای روحانیت است، یعنی که هر کسی میتواند قرائت شخصی خود را از دین ارائه بدهد و به کارشناسان دینی نیازی نیست. از ابتدای سنگ بنای سازمان، یک جور جدائی از روحانیت و زائد داشتن آن، به چشم میخورد که این سنگ بنا، چند سال بعد به صورت مرتجع دانستن روحانیت، خودش را نشان میدهد. سازمان با این سنگ بنای کج بنا میشود و مرحله بعدی، ثمره این انحراف است. سازمان مبانی تئوریک و اندیشگی خود را به صورت التقاطی شکل میدهد، یعنی برگزیدههائی از اسلام را بر اساس قرائت خود، با برگزیدهای از تفکرات مارکسیستی ادغام میکند و یک ایدئولوژی سازمانی را ارائه میکند و براساس این ایدئولوژی سازمانی، نیروهای جوانی را که از ظلم دوره پهلوی و تسلط آمریکائیها بر ایران به تنگ آمده بودند، به دام میاندازد و اسیر این التقاط میکند و آن معدود افرادی را که اسیر التقاط نشدهاند، کیفر میدهد، مثل شهید صمدیه لباف و جواد سعیدی و مجید شریف واقفی. دومین بحث انحراف، بحث نفاق است، یعنی وقتی گرایش سازمان به طرف مارکسیسم، کامل میشود، چون گفتیم در ابتدای کار، ایدئولوژی سازمان ترکیبی از اسلام و مارکسیسم به سلیقه بنیانگزاران آن است.
در سال ۵۲ این اختلاف کم میشود و کفه ترازو به نفع مارکسیسم سنگین میشود تا سال ۵۴ که سازمان رسما اعلام میکند که مارکسیست شده است. این دومین پیامد انحراف است. سومین پیامد انحراف این است که سازمان به این نتیجه میرسد اگر بخواهد جایگاه خود را در میان مردم، حفظ و حتی از امکانات نیروهای مذهبی، مثل سهم امام و همراهی مردم متدین، سوء استفاده کند، باید وارد فاز نفاق شود، یعنی کسانی که مارکسیست شدهاند میآیند و گرایشات مذهبی از خودشان نشان میدهند، کسانی مثل بهمن بازرگانی که مارکسیست است، اما به دستور سازمان، سالها در زندانها از جمله زندان مشهد، پیشنماز میایستد و یا اعضائی که خودشان به مارکسیست بودنشان اعتراف کردهاند، در برابر کسانی که خانههایشان را در اختیار اعضای سازمان گذاشته بودند، نماز شبهای طولانی میخواندند. این سومین مرحله و میوه همان سنگ بنای کج اولیه است.
چهارمین مرحله را بعد از انقلاب مشاهده میکنید که بحث تروریسم و خشونتهای کور سازمان و قدرت طلبی به هر قیمت است. براساس همان تز اسلام منهای روحانیت، میبینیم که سازمان از سال ۵۸ به بعد را به عنوان «ارتجاع» مطرح میکند و روحانی، مرتجع محسوب میشود و روحانیای که محبوب مردم باشد، گمراهکننده مردم و عامل ارتجاع شناخته میشود، به همین دلیل وقتی که سازمان وارد فاز تروریسم و خشونت میشود، وقتی یک روحانی یا پیشنماز را به شهادت میرساند، از او به عنوان عامل ارتجاع یاد میکند، یعنی اگر یک روحانی عامل ارتجاع باشد، ما به عنوان نیروهای پیشرو و منبع پیشرفت و روشنگری باید عوامل ارتجاع و پسروی جامعه را حذف کنیم. حالا اگر این خلق طرفدار سازمان باشند، میشوند پیشرو و اگر سازمان را قبول نداشته باشند و طرفدار روحانیت باشند، میشوند مرتجع.
جالب است که این روند در ادامه خودش به جاهای عجیبی هم میرسد، از جمله اینکه وارد فاز خیانت به وطن میشود، یعنی در عراق اقامت میکند و آن مسیر، نهایت سیاهی را پیدا میکند، یعنی سازمان میگوید هر کسی که با من نیست، عضو هرگروه و سازمانی که باشد، مزدور جمهوری اسلامی و عامل اختناق است، حتی اگر آدم لیبرال و دموکراتی هم باشد، پس خلق زمانی در نظر سازمان، ارزشمند است که در مسیر سازمان حرکت کند و اگر در مسیر سازمان نباشد، در واقع مزدور ارتجاع میشود. این تعابیر مستقیما از طرف مرکزیت سازمان و شخص مسعود رجوی بهکار برده شدهاند. او در سال ۶۰ با مجله المصور مصاحبه و به اینکه ۶۰۰۰ نفر از مزدوران خمینی را کشته، افتخار میکند. از این ۶۰۰۰ نفر کمتر از ۱۰۰ نفر آنها مسئولین مملکتی بودهاند و بقیه مردم عادی هستند، ولی چون در خط مردم نیستند، از نظر سازمان مزدور و عامل ارتجاع هستند.
سازمان مجاهدین قبل از انقلاب ارتباطی قوی را با بخشی از روحانیت برقرار کرده بود و حتی کسانی چون شهید هاشمینژاد که ارتباطی با سازمان نداشتند، از سوی کادرهای بالای سازمان، تلاش برای ارتباط با آنها صورت میگیرد، از جمله آنکه سید محسن خاموشی، در جلسهای به صورت سربسته، خلاصهای از عملکرد سازمان را به ایشان ارائه میکند. اگر سازمان اعتقادی به روحانیت نداشت، چرا این ارتباطگیریها را انجام میداد؟
جالب اینجاست که بدانیم این ارتباطگیریها از کجا شروع میشود. سازمان مجاهدین در سال ۵۰ و ۵۱ دو مرتبه، دو نفر از اعضای مرکزیت خودش را، یعنی حسین احمدی روحانی و تراب حقشناس را خدمت حضرت امام در نجف میفرستد تا سازمان را برای امام توصیف و حمایت امام را جلب کند، چون سازمان میدانست که در فضای جامعه ایرانی بدون جلب حمایت روحانیون، نمیتواند زنده بماند. سازمان برای سوء استفاده از امکاناتی که مردم متدین در اختیار آن میگذاشتند وحمایتی که از آن میکردند و مهمتر از همه فرزندانشان را به پیوستن به سازمان تشویق میکردند، ناچار بود حمایت روحانیت را پست سر خود داشته باشد، اما برخورداری از حمایت روحانیت یک بحث است و قبول داشتن روحانیت به عنوان کارشناسی دین و رجوع به او، بحث دیگری است. ما میبینیم کتابهائی چون تکامل، شناخت، امام حسین(ع)، راه انبیاء راه بشر و اقتصاد به زبان ساده، کتابهای اصلی سازمان هستند و در تدوین اینها به هیچ وجه سراغ روحانیون نمیروند، در تدوین ایدئولوژی سازمان به سراغ هیچ روحانیای نمیروند، ولی برای اینکه بتوانند از امکانات سهم امام استفاده کنند، به سراغ آنها میروند.
جالب اینجاست که در سالهای ۵۰ و ۵۱ که این سازمان مورد قبول بسیاری از روحانیون بود، امام قاطعانه اعلام میکنند که نه سازمان و نه خط مشی آن را قبول ندارند. سازمان در زمینه استفاده از نیروهای مذهبی با آیتالله طالقانی و آقای هاشمی رفسنجانی هم ارتباط داشت. در سال ۵۰ قتی تراب حقشناس به دیدن امام میرود، تقریبا هیچ یک از روحانیون نسبت به این سازمان نظر منفی نداشتند. مثلا مرحوم طالقانی در نامهای که به امام مینویسد، درباره اینها به آیه «…. انهم فتیه امنوا بربهم و زدناهم هدی» از سوره کهف اشاره میکند، چون اینها نمادی که از خود نشان میدهند، نماد مذهبی و ضد شاه و ضد امریکاست، ولی بنیان انحرافی آن که وامدار نهضت آزادی و اسلام منهای روحانیت است، اولین نتیجه انحرافی خود را در تلفیق اسلام و مارکسیست نشان میدهد و لذا اعضای سازمان اغلب با چهرههای روحانی ارتباط میگرفتند تا بتوانند کسب مشروعیت کنند.
سازمان درحالی که پیرو مکتب مارکسیسم است، همچنان منافقانه چهره مذهبی خود را حفظ میکند تا بتواند از پشتیبانی و حمایت روحانیت بهره بگیرد و لذا در سال ۵۰، وقتی بهرام آرام با آقای هاشمی رفسنجانی ملاقات میکند، ایشان میگوید که من احساس کردم که اینها مارکسیست هستند. در همان مقطع وحید افراخته با آیتالله طالقانی ملاقات میکند و ایشان هم همین حرف را میزنند، به همین خاطر وقتی که در سال ۵۴، سازمان دیگر نمیتواند به نفاق خودش ادامه بدهد، روحانیت داخل زندان از جمله آقای مهدوی، آقای طالقانی، آقای محیالدین انواری و آقای ربانی شیرازی در حرکتی هماهنگ، فتوای ارتداد سازمان را اعلام میکنند که ضربه سختی به سازمان میزند.
اینها برای اینکه مشروعیت پیدا کنند و از امکانات استفاده کنند، سراغ روحانیت میرفتند، از جمله با شهید اندرزگو رابطه داشتند و سازمان تا حد زیادی به ایشان وابسته بود، چون با شجاعت بسیار اسلحه وارد ایران میکرد و خود شهید اندرزگو به تمام جوانانی که با ایشان ارتباط داشتند میفرمودند که به هیچ وجه با این سازمان ارتباط نداشته باشید، چون اینها مارکسیست شدهاند و شما ممکن است متوجه نشوید. من متوجه هستم و طوری با سازمان کار میکنم که به نفع کلی جریان انقلاب باشد، اما اجازه نمیدهم که سازمان، مرا برای خودش مصادره کند. نکته اینجاست که سازمان برای تعیین مسیر و تدوین ایدئولوژی هرگز با هیچ روحانیای مشاوره نکرد.
*مگر سازمان با ترور شخصیت به اهداف خود نمیرسید که به ترور فیزیکی دست زد؟
ترور شخصیت آنها را به اهدافشان نرساند، چون میبینیم که بعد از انقلاب در هیچ یک از انتخابات، سازمان نتوانست حتی یکی از کاندیداهای خود را به مجلس بفرستد. سازمان مدعی بود که پیشروترین عنصر انقلابی است و اساسا او باعث انقلاب شده و انقلاب مال اوست و حالا عدهای به نام روحانیت و حزب جمهوری آمده و آن را مصادره کردهاند. سازمانی که ظاهرا سنگ خلق را به سینه میزند، میبیند که در سراسر کشور، مردم حتی به یکی از کاندیداهای او هم رای نمیدهند.
*شهید هاشمینژاد سمت اجرائی ندارد و صرفا یک چهره تبلیغی و فرهنگی است. چرا او را ترور کردند؟
ماجرای ۷ تیر یا ۸ شهریور را سازمان تا حالا هم رسما به عهده نگرفته. مسعود رجوی در نشریه المصور که اشاره کردم و شرح آن در روزنامه مجاهد شماره ۱۸۴ آمده. او در انجا با کمال افتخار میگوید: «ما توانستهایم ۷ نفر را لقب آیتالله را یدک میکشیدند و نمایندگان خمینی در مهمترین ایالتهای کشور بودند، با عملیات انتحاری از بین ببریم.» آن هفت نفرشهدای محراب و شهید هاشمینژاد و امثالهم هستند که بالاترین مسئولیتشان نمایندگی امام و امام جمعه بودن شهرها بود و هیچ کدام مسئولیت اجرائی به صورت رسمی نداشتند. مهمترین تروری را که سازمان پذیرفته که انجام داده، ترور شهید قدوسی است. فازی که سازمان به آن قدم میگذارد، فاز تروریسم کور است و به نوعی خشونتطلبی میرسد و میخواهد بههر قیمتی که شده به قدرت دست پیدا کند و هر کسی را که تصور میکند، به نوعی به نظام مربوط است، هدف خشونت خودش قرار میدهد.
سرخطی که سازمان برای ترور ارائه میدهد این است که هر کسی که ظاهر حزباللهی دارد باید ترور شود. این جزو دستورات رسمی سازمان است که هر کسی را که موتور هوندای ۱۲۵ داشت، باید ترور کنید؛ هر کسی را که جلوی مسجد یا پایگاه مقاومت ایستاده بود ترور کنید؛ هر کسی را که عکس امام در مغازهاش بود، ترور کنید؛ اگر خواستید موتور یا ماشین کسی را بگیرید و نداد، او را ترور کنید، به همین خاطر از بین ۶۰۰۰ نفری که سازمان تا سال ۶۱ رسما میپذیرد که آنها را ترور کرده، کمتر از ۱۰۰تای آنها مسئولیت دولتی در حد یک پاسدار ساده دارند، یعنی بیش از ۵۹۰۰ نفر مردم عادی کوچه و بازار هستند، بنابراین سازمانی که به چنین منطق کوری میرسد، طبیعی است که هاشمینژاد برای او مشکل بزرگی است و نه تنها شهید هاشمینژاد که شهید دستغیب، یک پیرمرد ۸۰ ساله چه جرمی دارد؟ شهید اشرفی اصفهانی چه جرمی دارد؟ اینها که مسئولیت اجرایی نداشتند، یا مثلا شهید صدوقی یا شهید مدنی. اتفاقا جرم اینها این است که روشنگری میکنند، در افشای فرهنگی – عقیدتی نفاق نقش دارند و در اینکه مردم در مسیر انقلاب بمانند و احیانا کسانی که فریب خوردهاند به طرف سازمان گرایش پیدا نکنند، چون سازمان پایه خود را بر جهالت میگذارد و فرار از اسلامی که در آن کارشناس وجود نداشته باشد و طبیعی است با چنین زیربنای فکریای، روحانیت بزرگترین مجرم است، حتی اگر سمت اجرائی نداشته باشد و کارش فقط روشنگری بوده باشد، کما اینکه شهید هاشمینژاد از نظر سازمان مجاهدین مجرم است، چون عملا کاری میکند که هم نفاق سازمان رو میشود و هم نفاق سایر گروههای محارب و هم از سوی دیگر، مردم از این طریق مسیر و خط درست را پیدا و در آن حرکت میکنند، بنابراین سازمان با افتخار از ترور شهید هاشمینژاد یاد میکند.
*اشاره کردید که سازمان مجاهدین مسئولیت ترور برخی از شخصیتها را به عهده گرفت. آیا در مورد شهید هاشمینژاد هم این مسئله مصداق داشت؟
آنها در شمارههای مختلف نشریه مجاهد از جمله صفحه اول شماره ۴۰۷ و ۵۱۵ صفحه ۱۵ این مسئولیت را قبول کردند. تعبیری که به کار میبرند این است: «آخوند خمینی صفت: هاشمینژاد» و ادامه میدهد: «یکی از مهرههای خمینی در مشهد»، یعنی تعبیر این است که جانشین خمینی است و چون میخواهند کارشان را توجیه کنند، میگویند عامل سرکوب مردم. حالا اینکه ایشان چه سمت اجرائیای داشته، اصلا مهم نیست. مجری این کار فردی به نام هادی علویان بود که بسیار جوان هم بود و به تعبیر سازمان، فرد نفوذی در حزب جمهوری بوده. سازمان میگوید که او از اردبیهشت سال ۶۰ ماموریت یافت با نفوذ در حزب جمهوری، اطلاعاتی را به دست آورد که با کمک آنها بتوان کسانی مثل هاشمینژاد را ترور کرد، یعنی حتی قبل از ورود رسمی سازمان به فاز مسلحانه که ۳۰ خرداد ۶۰ هست، سازمان نیروهایش را در جاهای مختلف، از جمله حزب جمهوری مشهد نفوذ میدهد تا آنجا بمانند و در موقعیت مقتضی بشود از آنها به عنوان عامل ترور استفاده کرد.
*یکی از ویژگیهای بارز شهید هاشمینژاد، جذب جوانان بوده است و عامل ترور ایشان نیز مدتها از نزدیک با ایشان آشنایی داشته و ایشان را میشناخته. سازمان چگونه توانسته بود او را چنان شستشوی مغزی بدهد که دست به ترور انتحاری بزند؟
تکنیک سازمان در سالهای قبل از انقلاب و پس از آن در زندان، در آن بخشی که رهبری رجوی را پذیرفته بودند و بعد از انقلاب هم به خارج زندان منتقل شد، مبتنی بر شستشوی مغزی بوده است. این شیوه به این شکل انجام میشود که فرد باید تمام ورودیهای ذهنش را در مقابل هرنوع اطلاعی مسدود کند و فقط اطلاعاتی را بپذیرد که سازمان به آنها منتقل میکند و لاغیر، یعنی تماس با پدر و مادر، گوش دادن به رادیو، شنیدن سخنرانیهای مختلف، خواندن روزنامهها و نشریات و کتابهای متفرقه برای این افراد ممنوع بود و جرم تلقی میشد و اگر کسی غیر از این چهارچوبها حرکت میکرد، تنبیه میشد، یعنی اگر میدیدند فردی غیر از اطلاعاتی که سازمان به او میدهد، دنبال اطلاعات دیگر هم هست، فردی ناباب تلقی میشد. گروندگان به سازمان معمولا نوجوان و جوان بودند که نوعی برخورد احساس با مسائل داشتند و سازمان، آنها را در همان فاز نگه میداشت و اجازه تفکر عقلانی به آنها نمیداد، بنابراین عامل ترور هاشمینژاد حتی اگر ده سال هم در کلاس ایشان میبود، چون غیر از سازمان از جای دیگری خوراک ذهنی نمیگرفت، از ایشان و از هیچ کس دیگری تاثیر نمیپذیرفت.
*شما اشاره کردید به ترورهای کور. آیا این ترورها در پی منافع و مقاصد جنبی هم انجام شدند؟ از جمله آنگونه که امام اشاره کردند، غرض آنها تاثیر بر روند انتخابات بود. تحلیل شما چیست؟
از زمانی که در تیرماه سال ۶۰، مرکزیت سازمان به فرانسه منتقل میشود و از آنجا هدایت فعالیتهای تروریستی را به عهده میگیرد، طرح سرنگونی سه ماهه جمهوری اسلامی را مدنظر قرار میدهد و دولت موقتی را به ریاست جمهوری بنیصدر و نخستوزیری مسعود رجوی تشکیل میدهد. این مهلت سه ماهه دائما هم تمدید میشود. تحلیل سازمان این بود که اگر بتواند در جامعه اغتشاش و ناامنی ایجاد و چهرهای موثر را حتیالامکان ترور کند، نظام دچار فروپاشی میشود و از بین میرود. بعد از حادثه ۸ شهریور، نزدیک به دو ماه دولت وجود ندارد و آیتالله مهدوی کنی موقتا به نخستوزیری منصوب میشوند تا سومین رئیس جمهور نظام، بعد از شهید رجائی انتخاب شود و در واقع حساسترین دوره انقلاب است. اگر سازمان موفق شد که با ترور شهید هاشمینژاد و مردم عادی که در آن روزها تعداد زیادی ترور شدند و هر اقدام دیگری، این انتخابات را به تعویق بیندازد، خللی در مسیر نظام ایجاد میکرد. اگر در آن مقطع میتوانستند چهره اجرائیتر و شاخصتری از شهید هاشمینژاد را ترور کنند، قطعا این کار را میکردند، چون میخواستند به هرنحوی که هست در مسیر نظام مانع ایجاد کنند و به خیال خودشان نظام را به بنبست برسانند و جلوی انتخابات را بگیرند.
*شهید هاشمینژاد بعد از شهادت آیتالله مطهری اعلام میکنند که در هر انقلابی، عدهای ترور میشوند. آیا مصادیقی را به یاد دارید؟
حداقل دو نمونه شاخص در ذهنم هست، یکی انقلاب کبیر فرانسه که عبارت «انقلابها فرزندان خود را میخورند» از اینجا باب و اساسا پدیدهای به نام گیوتین اختراع میشود تا به پدیده «خوردن فرزندان انقلاب» سرعت ببخشد و عدهای از انقلابیون که چهرههای شاخص حرکت مردمی علیه لوئی شانزدهم بودند، قربانی موج ترورهای کور و حتی ترورهای سازمان یافته دولتی میشوند. مورد بعدی هم حرکت موسوم به انقلاب سرخ کمونیستی در شوروی است. در آنجا هم شاهد هستیم که تروتسکی که از چهرههای اصلی انقلاب روسیه است، با یک برنامه سازمان یافته دولتی در مکزیک ترور میشود. او هم مثل بسیاری از چهرههای انقلابی روسیه، در دوره استالین، با ترور دولتی از بین میرود. در انقلاب اسلامی، ترور دولتی نداشتیم و این تفاوت انقلاب ماست که ترورها توسط گروههای تروریستی مثل فرقان و منافقین صورت گرفت.
*آیا اعضای کادری که این لیست ترور را تهیه کردند، مشخص شدند؟
من حداقل تا حالا به این نتیجه نرسیدهام که کمیتهای این کار را مشخص کرده باشد. سازمان نیروهایش را در جاهای مختلف، از جمله در دادستانی انقلاب نفوذ میدهد که منجر به شهادت شهید کچوئی میشود. حداقل عوامل انفجارهائی که فجایع ۷ تیر و ۸ شهریور را به وجود آوردند، کاملا مشخص شده که عضو سازمان هستند، هرچند سازمان به عهده نگرفته است.
*ظاهرا سازمان در آن مقطع در یکی از نشریات داخلی خود مسئولیت انفجار ۷ تیر را به عهده میگیرد، ولی بعدها رد میکند.
نشریه مجاهد در آن مقطع در ایران منتشر نمیشد، یعنی آخرین نشریه مجاهد در ۱ تیر سال ۶۰ منتشر شد و بعد وقفهای میافتد و بعد در پاریس چاپ میشود. بر اساس اسناد درون سازمانی، من به این برداشت رسیدهام که سازمان به اعضای خود اعلام کرده بود که هر جا که میشود فردی را ترور کرد، این کار را بکنید. مثلا در صفحه ۳۵ شماره ۱۳۳ نشریه مجاهد آمده: «این دو گزارش به خوبی ضرورت آمادگی برای برخورد با مواردی را که حفاظت مهرههای رژیم آسیبپذیر است، نشان میدهد، هرچند که در فاز نوین مقاومت، تمامی رزمندگان مجاهد باید کلیه توان نظامی خود را برای پاره کردن تور اختناق و نابودی پاسداران ظلمت متمرکز نمایند، ولی در شرایطی که دسترسی به مهرههای حساس رژیم بدون صرف انرژی و نیاز به شیوههای پیچیده امکانپذیر است، به هیچ وجه نباید فرصت را از دست داد.» به این میگویند ترور کور. وقتی از پاسداران تور اختناق صحبت میکند، منظورش مردم عادی است. این ادبیات سازمان است. بعد هم که منظورش از مهرههای حساس، حتی نمایندگان و بخشداران هم هست و باید از هر فرصتی که به دست میآورند، استفاده کنند و آنها را هم بکشند. البته سازمان وانمود میکند که هر تروری که اتفاق افتاده با تصویب مرکزیت سازمان بوده، برای اینکه اقتدار یا هیمنه خود را حفظ کند، ولی خیلی خوشحال میشد که یکی از عناصر نفوذی آن در گوشهای، مسئولی را ترور کند، حتی اگر سازمان خبر نداشته باشد، کما اینکه ترورهای رده سه و چهار را هم در شهرستانها داریم، مثل ترور مسئول مخابرات شهر کرمان که مسئول رده سه حکومتی حساب میشود. اینها او را ترور میکنند و سازمان بعد از یک ماه باخبر میشود و حتی نام او را هم نصفه نیمه ذکر میکند، چون او کشته شده بوده و سازمان هم خبر نداشته که یکی از عوامل سازمان در کرمان قصد داشته چنین کاری کند و حتی نام او را هم کامل نمیدانسته.
*آیا ما در قبال ترورهائی که دست کم خود سازمان به صورت رسمی پذیرفته، به سازمانهای بینالمللی شکایتی کردیم؟
ما این مسئله را امری داخلی فرض کردیم که منافقینی هستند و تعدادی از شهروندان ما را به شهادت رساندند و ما یا میتوانیم آنها را مجازات کنیم یا نمیتوانیم و اگر نتوانستیم به دادگاه لاهه شکایت میکنیم و ابدا روی یک پدیده بینالمللی حساب نکردیم. ما تصور کردیم که ماجرای تروریسم سازمان مجاهدین خلق یک ماجرای داخلی است. حالا بر اثر غفلت، بر اثر سادهلوحی، بر اثر جهالت، بر اثر تنبلی یا مخلوطی از همه اینها. حالا تازه متوجه شدهایم که ماجرای سازمان مجاهدین خلق، یک پدیده بینالمللی است. از روز اول میگفتیم سازمان منافقین امریکائی، ولی ظاهرا باور نداشتیم که این سازمان از حمایتهای بینالمللی برخوردار است. ما ظاهرا بنا را بر این گذاشته بودیم که نمیشود کاری کرد، در حالی که میشد، یعنی اگر به خاطر تک تک ترورهائی که سازمان مسئولیت آنها را به عهده گرفته بود به دادگاههای مثلا فرانسه یا هلند یا انگلستان که پاتوق اینها بود، شکایت میکردیم، هم میتوانستیم از ابزارهای حقوقی و قانونی خود آن شورها برای محدود کردن فعالیت آنها استفاده کنیم و هم به عنوان اولین قربانیان تروریسم معرفی شویم نه به عنوان کشور صادرکننده تروریسم!
ما چون این شکایتها را به موقع انجام ندادیم، به جای اینکه مدعی باشیم، حالا علیه ما ادعانامه صادر کردهاند، در حالی که اگر در مورد ترورهائی که خود سازمان اطلاعیه صادر میکرد که آنها را انجام داده، به استناد ادعای خودشان شکایت میکردیم، قطعا با چنین مدارک قاطعی میتوانستیم یک موج حقوقی و قضائی علیه سازمان در اروپا راه بیندازیم و قطعا دست سازمان بستهتر میشد و حداقل فایدهاش این بود که افکار عمومی اروپا شهدای مارا قربانیان تروریسمی میشناخت که از پاریس و لندن و آمستردام و بن هدایت میشود. ما این امکان را از دست دادیم تا جائی که به عنوان کشور صادرکننده تروریسم شناخته شدیم و حالا یک کارهای کوچکی را شروع کردهایم که باز اگر همین را هم جدی بگیریم، نتایجی خواهد داشت. ما بیست و پنج سال فرصت را از دست دادیم.
*یکی از دلائلی که مسئولین ذکرمیکنند این است که دنیا در آن برهه به پدیده تروریسم به شکل امروز نگاه نمیکرد. آیا امروز که این پدیده چه از سوی ما چه از سوی افکار عمومی جهان به شکل جدیتری در نظر گرفته شده، اقدامات جدیتری از سوی ما قابل انجام هست؟
چون ما حرکتهای محدودی را شروع کردیم، گروهکی مثل منافقین آمادگی این را دارد که جاخالی بدهد. الان بخش اصلی سازمان به شکلهای مختلف از بین رفته. یک بخش به درد بخور آنها را عمدتا سرویسهای جاسوسی امریکا از داخل عراق جمع کردند و بردند و به عنوان پناهنده سیاسی مستقر کردند و این بخش محدود الان با اسامی جدیدی فعالیت میکند، البته از طریق حقوقی قابل اثبات است، ولی سختتر شده. مثلا الان با نامهائی مثل شورای ملی مقاومت، انجمن دموکراسی خواهان ایران، انجمن طرفداران حقوق بشر در ایران، انجمن طرفدار حقوق اقلیتها و حقوق زن در ایران کار میکنند. گروههای خلق الساعهای که ارتباطی با سازمان ندارند. ما فرصتهائی را از دست دادهایم، ولی من این توجیه را نمیپذیرم. مرکزیت سازمان از سال ۶۰ تا ۶۵ در فرانسه بود و مسئولیت بسیاری از کارهای تروریستی خود را میپذیرفت و ما میتوانستیم اقدام کنیم. حتی در مقطعی که مریم رجوی به طور نمایشی از طرف دولت فرانسه دستگیر شد، اگر ما میتوانستیم ما به ازای هر تروری که انجام داده بودند، تنها یک برگ شکایت را همراه با اطلاعیههای خودشان به دادگاههای فرانسه ارائه کنیم، آزاد کردن مریم رجوی به این سادگیها اتفاق نمیافتاد، یعنی عملا مریم رجوی گرفتار سیستم قضائی فرانسه میشد، ولی ما نتوانستیم از این فرصت استفاده کنیم. عملکرد ما در مورد جانبازان شیمیایی هم همینطور است. آنها یکی یکی دارند از بین میروند، ولی ما اقدام جدی نکردهایم، درحالی که امریکائیها در سالهای آخر کلینتون به استناد به اینکه سازمان پذیرفته که از سال ۵۲ به بعد چند تن از مستشاران امریکائی را ترور و دفتر ال آل را در تهران منفجر کرده، آن را به عنوان یک سازمان تروریستی اعلام کردند و کشورهائی مثل انگلیس هم پذیرفتند. سخت غفلت کردیم و آیندهنگری هم نکردیم.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع