[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: در دوران اوج اختناق که رژیم هر صدای مخالفی را در گلو خفه میکرد، شهادت آیتالله غفاری سرآغاز حرکت اعتراضی شدیدی شد که بعدها به قیامهای گستردهای علیه رژیم تبدیل گردید. مبارزان از این فرصت، نهایت بهره را بردند و صدای فریاد خود را به گوش حاکمان رساندند و خواب آشفته آنان را به هم زدند. در این گفت و گو شرح دقیقی از بازتابهای شهادت شهید آیتالله غفاری نقل شده است.
*از چه زمانی با آیتالله شهید غفاری آشنا شدید؟
من متولد زنجان هستم و دوره متوسطه را در دبیرستانی دولتی در زنجان گذراندم و بعد هم برای تحصیل دروس حوزوی راهی قم شدم. ابتدا به مدرسه حقانی (منتظریه سابق) با مدیریت آیتالله شهید قدوسی رفتم و در آنجا شروع به تحصیل کردم. فرزند آیتالله غفاری هم از طلبههای مدرسه حقانی بود. در سال ۵۳، هنگامی که آیتالله غفاری را در زندان به شهادت رساندند و ساواک پیکر ایشان را به قم آورد، اعضای مدرسه همگی اقدام به تشییع جنازه ایشان کردند و من هم در آن مراسم شرکت کردم و به این ترتیب با شهید غفاری آشنا شدم.
*چگونه از شهادت آیتالله غفاری مطلع شدید. اگر امکان دارد راجع به اتفاقاتی که در تشییع جنازه آیتالله غفاری افتاد توضیحاتی بدهید.
ساواک قصد داشت در هفت دی ماه ۵۳ پیکر شهید را در یک روز برفی و سرد به قم بیاورد و مخفیانه دفن کند. هنگامی که مأموران ساواک در حال آوردن پیکر شهید به قم بودند تا آن را به قبرستان ابوحسین ببرند حدود ساعت ۸ ـ ۹ صبح از طریق فرزندش آقای هادی غفاری از ماجرا مطلع شدیم. طلاب مدرسه حقانی مترصد شدند که وقتی جنازه شهید آورده شد برای ایشان مراسمی برگزار کنند، اما در این میان مشکل اطلاعرسانی وجود داشت، چون هوا برفی بود و اکثر مردم در منازلشان بودند، بنابراین من و یکی از دوستان، هراسان به مدرسه فیضیه رفتیم تا به هر نحو ممکن به طلبهها اطلاع بدهیم. کاغذ و چسب هم در اختیار نداشتیم، بنابراین یکی از اطلاعیههای موجود در جعبه اعلانات مدرسه را کندیم و پشت آن چنین نوشتیم: «آیتالله غفاری در زندان به شهادت رسیده است. ساعت سه و نیم بعد از ظهر مراسم تشییع جنازه ایشان در مسجد موزه برگزار میشود. برای چسباندن دوباره اطلاعیه وسیلهای نداشتیم، از این رو از فیضیه بیرون آمدم و یک بسته پونز خریدم و آن را با پونز نصب کردم. باقی پونزها را هم در جیب گذاشتم. اتفاقا هنگام دستگیری هنوز پونزها در جیبم بود. در شهربانی قم آنها را میشمردند و در قوطی میگذاشتند و باز در تهران به همین صورت، درواقع آنها جزو وسایل همراهم شده بودند.
لازم به ذکر است اطلاعرسانی فقط از طریق اطلاعیه دستنویس ما در مدسه فیضیه نبود، بلکه تا زمانی که جنازه شهید را بیاورند چند ساعتی فرصت بود. در این فاصله همه طلبههای مدرسه حقانی بسج شدند تا به دوستان و آشنایان خبر دهند. حدود ساعت ۱۱ صبح پیکر شهید را آوردند و به غسالخانه قبرستان ابوحسین (مجاور مدرسه حقانی) بردند. طلبهها همگی به آنجا رفتند. با وجود محدودیتهائی که از سوی ساواک اعمال میشد، تلاش همه، اطلاعرسانی جهت شرکت در مراسم تشییع جنازه بود. شهید غفاری اهل آزادشهر بود. آیتالله شریعتمداری هم اهل آذربایجان و از اینرو پذیرفت بر جنازه ایشان نماز بخواند. وقتی پیکر شهید توسط ساواک به مسجد موزه منتقل شد، بهتدریج بر تعداد جمعیت حاضر در مراسم افزوده شد، طوری که ساواک جرئت نکرد جنازه را سوار آمبولانس و مخفیانه دفن کند و به این ترتیب مراسم تشییع جنازه رسماً آغاز شد. البته تقدیر الهی بالاتر از همه اینها بود که پیکر آن شهید بزرگوار مظلومانه تشییع نشود، بلکه با مراسم و احترام تشییع گردد.
هنگامی که جنازه را برای دفن از مسجد بیرون آوردند، جمعیت هم به دنبال آن از مسجد بیرون آمد و به قدری زیاد بود که وقتی ابتدای آن پل آهنچی را دور زده هنوز انتهای آن از مسجد خارج نشده بودند. چون فرزند شهید محصل مدرسه حقانی بود، در تشییع جنازه عمدتا طلبههای آن مدرسه حضور داشتند. در مسیر شعارهائی هم داده میشد که اصلیترین آنها «درود بر خمینی» یا «غفاری ما در گوشه زندان شهید شد» و مضامینی از این قبیل بود. رژیم به شعار «درود بر خمینی»، آن هم در ملاء عام در سال ۵۳ حساسیت خاصی داشت و مراسم را توسط عوامل اطلاعاتیاش کنترل میکرد. به همین دلیل ماموران اطلاعات شهربانی و مأموران مخفی ساواک هم حضور داشتند. نزدیک غروب به محل دفن رسیدیم و مراسم تدفین پس از مغرب انجام شد. فرزند شهید هم بر سر مزار سخنانی را ایراد کرد. هوا کاملا تاریک شده و برف سنگینی هم باریده بود. در حین برگشت من و شش نفر دیگر دستگیر شدیم.
*نحوه دستگیریتان را توضیح بدهید.
جیپ شهربانی که کنار پیادهرو حرکت میکرد، متوقف شد. اصلا احتمال ندادم ممکن است دستگیر شوم، از اینرو اقدامی نکردم و سوار شدم. در واقع ما را در مراسم تشییع جنازه شناسائی کرده بودند. به خاطر دارم شبی که ما را در قم دستگیر کردند و به شهربانی بردند، ابوی بنده (که ایشان هم روحانی بود) از دستگیری و بازداشت من مطلع شد و همان شب برای مشورت و چارهجوئی به منزل شهید آیتالله قدوسی رفت. پدر اینطور تعریف کرد، «به همراه یکی از دوستان به منزل شهید قدوسی رفتیم و ایشان هم از ما پذیرائی و ما را احترام کرد و گفت: بله. خود من هم در تشییع جنازه حضور داشتم و متوجه شدم افرادی دستگیر شدند. مهم نیست، آنها را مدتی نگاه میدارند و سپس آزاد میکنند. اما یک مسئله جای نگرانی است، شما دعا کنید ایشان (منظور من) با نیت الهی در مراسم شرکت کرده باشد، در غیر این صورت پس از آزادی از زندان باید همه نمازهایش را قضا بخواند و روزههایش را دوباره بگیرد.»
این سخن برای ابوی درس بزرگی بود، چون در آن برهه زمانی هیچ کس حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد که ممکن است نیت کسی از شرکت در مراسم غیرخدائی هم باشد. آن استاد اخلاق و فرزانه یادآوری کرد که عمل باید کاملا خالص و برای خدا باشد و هر قدم با اخلاص برداشته شود. خاطره دیگر اینکه همراه ما شش نفر یک طلبه مازندرانی به نام علی تقوی هم دستگیر شده بود. همان طور که اشاره کردم، پس از دستگیری، ما را به شهربانی بردند. در آنجا معاون ساواک، کامکار برای پرسیدن سئوالات اولیه مثلا اینکه کجا بودید، چه میکردید و کجا دستگیر شدید، به شهربانی آمد. ما هر کدام به نوبت از جایمان بلند میشدیم و به تک و توک سئوالات پاسخ میدادیم. علی تقوی بسیار تند بود. وقتی نوبت به او رسید، از جایش بلند نشد و همان طور نشسته گفت: «دنبال کاری رفته بودم که اتفاقی مرا دستگیر کردند.» این رفتار برای کامکار بسیار گران تمام شد، به همین دلیل به او اهانت کرد و آب دهانش را بر او ریخت. تقوی هم بلند شد و سیلی محکمی به گوشش خواباند، طوری که روی زمین افتاد. بعدها فهمیدم او ورزشکار و کاراتهکار بوده و بعدا طلبه شده بود. تعدادی مأمور شهربانی آمدند و به قول معروف ما را دوره کردند. میخواستند تلافی و او را ادب کنند. یکی از آنها گفت: «چون این دستگیرشدگان مربوط به مسائل ضدامنیتی هستند، بهتر است ابتدا آنها را نزد رئیس شهربانی ببریم تا هر چه دستور داد انجام دهیم.»
رئیس شهربانی سرهنگ شهرستانی از نوادگان یکی از علمای شهر و مرد سالخوردهای بود. ما هفت نفر را به اتاق ریاست بردند. او هم گفت: «پسرم! چه کار کردی؟ شنیدم یک مأمور را زدی.» علی تقوی هم گفت: «بله. او به من اهانت کرد و من هم او را زدم. اگر شما هم به من اهانت کنید، شما را هم میزنم.» سرهنگ شهرستانی گفت: « کاری به آنها نداشته باشید. این موضوع مربوط به تهران است و میبایست به تهران منتقل شوند.» با این حرف سرهنگ شهرستانی، آقای تقوی خلافی پیدا کرد. پس از یک هفته و انجام تحقیقات مقدماتی ما را به تهران منتقل کردند. در راه مأمور همراه ما که از ساواک بود، مرتبا به آقای تقوی گوشه و کنایه میزد: «چنان آشی برایت پختهام که فکرش را هم نمیتوانی بکنی. درآنجا میفهمی قصه از چه قرار است!» وقتی به کمیته مشترک شهربانی وارد شدیم و لباسها و وسایلمان را گرفتند تا ما را به سلولهایمان منتقل کنند، مسئول قسمت پرسید: «محمدی کیست؟» محمدی سرگروه مأمورانی بود که ما را از قم به تهران آورده بودند و مرتبا به علی تقوی گوشه و کنایه میزد، گفت: «منم!» به او گفت: «کنار باش.» وقتی این حرف را به او زدند فکر کرد احتمالا یکی از متهمان با او آشنائی یا ارتباط فامیلی داشته است که به او گوشزد کردند که کنار باشد و حرف نزند. همین امر سبب شد او نتواند گزارشهائی را که قصد داشت به آنها بدهد بیان کند و شرح دهد که تقوی در قم چه کار کرده است.
در آنجا هنگام بازجویی مطالبی را سر هم کرده بودیم که ما رهگذر بودیم و اتفاقی دستگیر شدیم. آنها هم تقریبا گفتههای ما را باور کردند. البته بهراحتی قبول نکردند، اما حساسیت هم نشان ندادند. ما گفته بودیم برای درس جایی میرفتیم که به طور اتفاقی دستگیر شدیم، اما وقتی در مراسم شب هفت شهید یعنی هفت، هشت روز پس از شهادت آیتالله غفاری افراد جدیدی را به کمیته مشترک تهران آوردند و از آنها بازجویی کردند تا حدودی متوجه ماجرا شدند و هنگامی که دوباره ما را برای بازجویی بردند مأموران به ما گفتند شما تا به حال دروغ میگفتید. اینها گفتهاند که جریان چه بوده و چه اتفاقاتی افتاده است.
در نهایت پس از کمیته مشترک به دادگاه فرستاده شدیم. دادگاه دو مرحلهای بود. در دادگاه اول به یک سال زندان محکوم شدیم و در دادگاه دوم این حکم تأئید شد و به این ترتیب به زندان قصر منتقل شدیم. پس از پایان دوران یک ساله محکومیت، شاه دستور داد زندانیهائی که محکومیتشان تمام شده است، فعلا آزاد نشوند و در زندان بمانند. به این ترتیب ما یک سال دیگر هم در حبس ماندیم و در سال دوم محکومیت به زندان اوین منتقل شدیم. در آنجا زندانیان غیرمذهبی مخالف رژیم مانند کمونیستها و مارکسیستها هم بودند. وجه تمایز مذهبیها با غیر مذهبیها نماز خواندن بود. چون ساواک و مسئولان زندان با حمایت از غیرمذهبیها، مذهبیها را تحت فشار قرار میدادند آنها احساس تفوق و اذیتمان میکردند. به عنوان مثال اگر در یک اتاق اکثرا غیرمذهبی بودند، شخصی که مذهبی و نمازخوان بود حق نداشت نماز بخواند چون آنها میگفتند حق با اکثریت است! آقای علی تقوی با چهار، پنج مارکسیست هماتاق بود. او پس از نماز صبح کمی نرمش و ورزش هم میکرد. یک روز صبح آن چهار، پنج نفر با صدای نماز و نرمش او از خواب بیدار شدند و به او پرخاش کردند که ما که نماز نمیخوانیم، چرا خواب ما را برهم میزنی؟ به این ترتیب بین علی تقوی و آنها درگیری شد. بند عمومی اتاق، اتاق بود. با شنیدن سر و صدا رفتیم ببینیم چه خبر شده است. دیدیم او توانسته هر پنج نفرشان را بزند، طوری که صورتشان ورم کرده و سیاه شده بود. همه آنها را نزد رئیس زندان بردند و ماجرا اینچنین شرح داده شد که این طلبه اخلال نظم کرده و آنها هم با او درگیر شدهاند. رئیس زندان طبق نقل قول خود آقای تقوی دستور داد آنها را ببرید و ریش این طلبه و سبیل آن پدرسوختهها را بزنید. کمونیستها ریش نمیگذاشتند. تقوی گفت: جناب سروان! ما آمدیم پیش شما دادخواهی کنیم که ما عبادت خودمان را میکنیم و آنها مزاحم میشوند، آن وقت شما ریش ما را گرو نگه میدارید؟ سروان هم گفت: ریش این را کاری نداشته باشید، ولی سبیل آن پدرسوختهها را بزنید.
آقای تقوی و آن کمونیستها را به جزای اخلال نظم و ایجاد درگیری ۱۹ روز به انفرادی بردند. پس از ۱۹ روز بند مذهبیها و غیرمذهبیها را از هم جدا کردند و ما از این بابت خوشحال شدیم. بیش از دو ماه مانده به پایان حبس، به بند علما منتقل یعنی بندی که در آن آیتالله طالقانی، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای منتظری و در مجموع پنجاه تن از علما حضور داشتند. آنها احساس کرده بودند عقاید مارکسیستی و عواملشان در حال غلبه و تأثیرگذاری بر طلبهها و غیرطلبههاست و مذهب روز به روز کمرنگتر میشود.
از باب خوف عقیده طلبهها از ساواک خواسته بودند هر چه طلبه در بندهای دیگر است به بند آنها بیاورند. ساواک هم این خواسته را اجابت کرد. یک روز چشمهای ما را بستند و زمانی که باز کردند، دیدیم در بند علما هستیم. بند علما اختصاصی بود. به این ترتیب که یکی چای میآورد، یکی پذیرائی میکرد و در مجموع صفای خاصی داشت. در بند ما آیتالله انواری همدانی هم حضور داشتند.
ایشان به ۱۵ سال زندان محکوم و پس از پایان دوران محکومیتش آزاد شدند. بسیار شوخطبع بودند. یک روز سر صبحانه به ما گفتند: من دیشب با آقا خدا صحبت میکردم و گفتم آقا خدا! خودت میدانی در تمام این مدت هیچگاه از تو نخواستم مرا آزاد کنی و همواره میگفتم هر چه مشیت توست؛ اما برای شما طلبهها گفتم اینها جوانند، زن و بچه دارند و بلاتکلیفند.» خلاصه هویی برایتان کشیدم. آیتالله انواری این حرفها را ساعت ۸ صبح به ما زدند و در ساعت ۱۱ صبح اسامی ما را خواندند و به نگهبانی احضار کردند. ما تصور کردیم دوباره شخصی راجع به ما اقرار کرده است و پرونده جدیدی برایمان تشکیل دادهاند. ما را به نگهبانی بردند و در آنجا دیدیم که لباسها و وسایلمان را آوردند و متوجه شدیم که قصد دارند ما را آزاد کنند. خلاصه به همین سادگی با دعای آیتالله انواری همدانی آزاد شدیم.
*اشاره کردید آیتالله شریعتمداری بر پیکر شهید غفاری نماز خواندند. در این باره چند دیدگاه وجود دارد. مهمترینش این است که خواست رژیم همین بوده است تا شخصی بر جنازه ایشان نماز بخواند که وجه انقلابی نداشته باشد. برداشت شما از این قضیه چیست؟
به قول ما طلبهها تناسب موضوع و خود موضوع ایجاب میکرد شخصی بر پیکر ایشان نماز بخواند که یا او را میشناسد یا با او سنخیت دارد. این تناسب بیتأثیر در نماز خواندن آیتالله شریعتمداری بر پیکر آیتالله غفاری نبود. میبایست از فرزندشان پرسید که آیا ساواک مستقیما چنین پیشنهادی داده بود یا نه، سایرین چنین مصلحتی دیده بودند یا خود آیتالله شریعتمداری با توجه به همشهری بودنشان با شهید غفاری پیشقدم در این کار شده بود؟ البته واقعیت امر را نمیدانم، ولی گمان میکنم مواردی که ذکر شد در آن دخیل بوده است.
*رابطه آیتالله غفاری با آیتالله شریعتمداری و بیت امامخمینی چگونه و به کدام نزدیکتر بود؟
راجع به مواضع فکری آیتالله شریعتمداری اطلاع خاصی ندارم، اما با توجه به شنیدهها و برداشتهایم، پیروی و انقیاد فکری آیتالله غفاری از حضرت امام به حدی بود که ایشان امام را واجب الاطاعه میدانست و در حمایت و پیروی از حقانیت امام تعصب زیادی داشت. عبارت مشهور ایشان که «دشمن خمینی کافر است» حاکی از این مطلب است.
*سخنرانی فرزند در مراسم تشییع جنازه پدر عاملی شد تا حساسیت رژیم بیشتر گردد. حرفها و مواضع وی در آن سخنرانی چه بود و آیا آن سخنان در دستگیری شما تأثیر داشت؟
از متن سخنرانی مطلبی را به خاطر ندارم. اما هادی غفاری در ابتدای پیروزی انقلاب سخنرانیهای تند و آتشینی در مسجد اعظم قم و جوادیه داشت که این حاکی از شجاعت و انقلابی بودن او در آن مقطع زمانی بود. صحبتهایش بر سر مزار پدر درباره محکومیت رژیم، حقانیت امام و شهید غفاری و نحوه شهادت پدرش بود. ما که کنار مزار ایستاده بودیم با توجه به شرایطی که احتمال میدادیم مأموران شهربانی و ساواک بین شرکتکنندگان باشند، احساس خطر میکردیم ولی او در نهایت جرئت و شجاعت آن مطالب را سر مزار پدر بیان کرد.
*تأثیر شهادت آیتالله غفاری بر جامعه و بهخصوص پیروزی انقلاب چه بود؟
مبارزان، احزاب و گروههای مختلفی در شکلگیری و پیروزی انقلاب دخیل بودند. بازتاب شهادت ایشان در قم در انگیزش و ترغیب طلبهها به انقلاب و نهضت و وفاداری به آن بسیار تأثیرگذار بود. سالهای ۵۳ تا ۵۷ از نظر استیلا و حضور رژیم بسیار متفاوت بود. در سال ۵۳ اختناق و خفقان شدیدی بر جامعه حاکم بود. در چنین وضعیتی شهادت آیتالله غفاری، مراسم تشییع جنازه ایشان با آن جمعیت گسترده و مراسم هفت در حسینیه آیتالله نجفی مرعشی و اینکه مطرح شود آیتالله غفاری به دست عوامل رژیم (ساواک) به شهادت رسیده است، دست به دست هم داد تا بر آگاهی و حضور هر چه بیشتر مردم در صحنه مبارزات علیه رژیم شاهنشاهی مؤثر باشد.
*در زندان رفتار گروههای الحادی نظیر مارکسیست و کمونیست با مذهبیها چگونه بود؟
داخل زندان هم مانند بیرون از آن خفقان بود. از طرفی مذهبیها در زندان در اقلیت بودند. در برخی موارد هم که در تعدادشان کم نبود، با توجه به اینکه دین و مذهب توسط مارکسیستها و کمونیستها یک امر ارتجاعی و قدیمی و بیفایده معرفی شده بود، رژیم از گروههای چپ حمایت میکرد تا از این طریق مذهبیها را تحت فشار قرار دهد و آنها را از میدان خارج کند. مارکسیستها و کمونیستها هم با ابزار تبلیغاتی که داشتند توانستند تا حدودی اهدافشان را پیش ببرند و مذهبیها را از دور خارج کنند.
اساتید بزرگی چون آیتالله ربانی شیرازی که در زندان قصر بودند، به عنوان یک روحانی عالم، وارسته و متفکر، بسیار منشأ اثر بودند، به همین دلیل مارکسیستها و کمونیستها حسابی با ایشان چپ افتاده بودند. ایشان قائل به نجاست و پاکی بود و هنگام نماز پاهایش را میشست و وضو میگرفت و با دمپاییهایش تا سجادهاش میآمد و آن را باز میکرد و نماز میخواند. یک روز تعدادی از آنها دمپاییهای ایشان را برداشتند، پاره کردند و یکی را یک سمت بند و دیگری را سمت دیگر بند انداختند. در واقع این گروههای چپ در زندان برای خود هیمنهای داشتند.
در ماه مبارک رمضان رژیم برای تحت فشار قرار دادن مذهبیها، همان برنامه همیشگی ناهار و شام را داشت و افطاری و سحری نمیداد. از این طرف مارکسیستها و کمونیستها هم که روزه نمیگرفتند، به این برنامه گریش داشتند. هنگامی که مسئولان زندان دیگ ناهار را میآوردند، آنها سفره میانداختند و ناهار میخوردند. ما هم که روزه میگرفتیم، میبایست ناهارمان را برای افطار و شام را برای سحریمان نگاه داریم. وظایف داخل زندان نظیر رفت و روب، نظافت، انداختن سفره و پذیرایی به نوبت انجام میشد. در این میان مواقعی نوبتمان بود، میبایست با زبان روزه برای آقایان روزهنگیر سفره ناهار پهن میکردیم تا ناهارشان را بخوارند. جالب اینجا بود آنها میگفتند: شما که ناهارتان را برای افطار نگاه میدارید، صبر کنید تا وقت شام با هم بخوریم، چون ما میخواهیم در مقابل رژیم یکدست باشیم. وقتی شما با اذان مغرب افطار میکنید و ما ساعت هشت شام میخوریم، دو دستگی میشود. از یک طرف میخواستند با آنها متحد باشیم و سر افطار با ما چنین میکردند و از طرف دیگر ما که روزه میگرفتیم، آنها ناهار میخوردند.
لازم به ذکر است که کتابهای مبانی مارکسیسم و کمونیسم در زندان بهوفور یافت میشد. حتی بعضی از آنها چندین بار صحافی شده بودند. مثلا خانواده یکی از زندانیان مارکسیست یا کمونیست این کتاب را ده سال پیش برای آن زندانی آورده بودند و او هم آن را حفظ و تجدید صحافی کرده بود، در حالی که وقتی خانوادههای زندانیان مذهبی قرآن، مفاتیح یا نهجالبلاغه میآوردند مسئولان زندان آنها را برمیگرداندند. به این ترتیب جوانی که هنوز از نظر مبانی اعتقادی محکم نشده بود، وقتی میدید در زندان اکثریت بیدیناند و نماز نمیخوانند، تحت تأثیر قرار میگرفت. مارکسیستها معتقد بودند علم مبارزه در مارکسیسم است، یعنی ابتکار مبارزه از سوی مارکسیسم است و مذهبیها و متدینین اهل مبارزه نیستند. در این میان میدیدیم که طرف بیدین است و به خدا و پیغمبر فحاشی میکند، ولی وقتی از ملاقات برمیگردد با خود مهر و جانماز میاورد. بسیار تعجب میکردیم که این تناقض برای چیست؟ بعدا متوجه میشدیم که قبلاً مذهبی بوده و در زندان، تحت تأثیر عقاید مارکسیسم و کمونیسم بیدین شده است.
*واکنش انقلابیون و مبارزان مذهبی به تقویت گروههای الحادی از سوی رژیم چه بود؟
درواقع همه کوشش و تدبیرشان حفظ و بسیج زندانیان متدین در مسیر مبارزه و حفظ و تقویت عقاید آنها بود. مرحوم آیتالله طالقانی فکر بزرگی داشت و فراتر از سایرین به قضیه نگاه میکرد. او معتقد بود کسانی که مارکسیست یا کمونیست شدهاند، قابل هدایت هستند، لذا با آنها مماشات میکرد. در سال ۵۴ منافقین و مجاهدین خلق رسما اعلام مارکسیسم و بیدینی خود را اعلام کردند و یک مرامنامه با عنوان بیانیه ایدئولوژیکی سازمان مجاهدین خلق نوشتند و در آن چنین آوردند که ما مذهبیها و متدینین، تحقیق، پژوهش و دقت کردیم و متوجه شدیم اسلام پوسیدهتر از آن است که بتوانیم تار و پود از هم گسیخته آن را به هم در آوریم و در کالبد بیجان آن روحی بدمیم. یعنی اسلام را یک موجود بیجان و بیرمق معرفی کردند که آنها میبایست آن را سر پا نگاه میداشتند. عوامل رژیم این کتاب را برای آقای طالقانی به زندان آوردند و به ایشان گفتند: بخوانید و ببینید دستپروردههایتان به کجا رسیدهاند! در این میان رژیم از آنها حمایت میکرد و مذهبیها هم در محدودیت و فشار بودند و تعدادی از طلبهها که در دین و تشرعشان ضعف نشان میدادند و جذب منافقان میشدند. همه این عوامل دست به دست هم داده بودند تا منافقین قوت بگیرند. وجود افرادی مانند آیتالله مهدوی کنی و دهها تن از علمای دیگر در بند علما موجب شد که نه تنها طلبهها و جمعی از مذهبیها از آماج اینگونه افکار و عقاید الحادی در امان بمانند، بلکه تعدادی از منافقان بینابین که در عقایدشان چندان جدی نبودند و با منافقان همراهی نمیکردند، به بند علما آورده شدند و تحت تأثیر افکار و عقاید آنان از نظرات و ایدههای منافقان دست کشیدند مانند آقای محمد محمدی گرگانی که بعدا نماینده مجلس شد. ایشان تا قبل از سال ۵۴ عضو منافقان بود، اما در زندان با توجه به زمینههایی که داشت به مذهبیها گرایش پیدا کرد و به بند علما آورده و کاملا از منافقان جدا شد.
*درباره شهادت آیتالله غفاری توضیحاتی بدهید.
آنچه از شهید غفاری نقل میشد و به گوش ما میرسید، حساسیت، جدیت و مواضع تند ایشان بود. قرائن، گفتهها و شکنجههایی که بعدا مطرح شد نشان میداد ایشان مرد مقاومی بود که او را شکنجه میکردند، چون اگر در برخوردها کوتاه میآمد و نرم رفتار میکرد، نهایتا فقط زندانی میشد و او را شکنجهای که منجر به شهادت شود، نمیکردند. البته درباره چگونگی شهادت ایشان با توجه به شنیدهها خیلی فکر کردم. در زندان اینگونه مطرح شد که پاهایشان را در روغن زیتون داغ گذاشته بودند و مغزشان را با مته سوراخ کرده بودند، زیرا کسانی که جسد ایشان را دیده بودند میگفتند قسمتهایی از جمجمه پانسمان شده بود.
اما نکتهای را شنیدم که گمان میکنم بیش از سایر دلایل در شکستن شهید مؤثر بوده است. در زندان برنامه این بود که کسی ریش نداشته باشد و کمی هم که ریش بلند میشد، شخص را میبردند و علاوه بر اینکه شلاق میزدند، ریشش را هم با با ماشین کاملا میتراشیدند و بارها این اتفاق در زندان تکرار شد. کسانی که جسد مطهر شهید غفاری را دیده بودند میگفتند محاسنش از ته زده شده بود. به نقل از زندانیها تا زمانی که ایشان به شهادت نرسیده بود، محاسنش تراشیده نشده بود و با وجود همه طعنهها و فشارها مقاومت و آن را حفظ کرده بود. اینکه با جبر محاسنش را کوتاه کردند، قطعا تأثیر بسیاری در سکته یا شهادت ایشان داشته است، زیرا اگر انسانی روی موضوعی متعصب باشد و ایستادگی کند و او را مجبور به کاری خلاف آن کنند، قطعا ضربات بزرگی خواهد خورد.
*قبل از انقلاب از میان روحانیون دو شهید برجسته داریم یکی آیتالله سعیدی و دیگری آیتالله غفاری. شهادت این دو بزرگوار با شهادت سایرین در جامعه و میان انقلابیون تفاوتهایی داشته است. شما این تفاوتها را چگونه میبینید؟
آیتالله سعیدی از یک منظر دارای تأثیر بودند و آیتالله غفاری از منظر دیگری. آیتالله غفاری بیشتر از نظر استقامت، مقاومت، رکگویی و صداقت زبانزد طلبهها بود. ایشان وقتی مطلبی را درست تشخیص میداد، محال بود زیر بار خلاف آن برود. این خصوصیات در آن شرایط خفقان بسیار ستودنی بود. مانند عکسالعمل علی تقوی هنگام اهانت معاون ساواک (کامکار) به او یا درگیریاش در زندان با چند تن از کمونیستها بر سر نماز صبح. اینکه کسی در اختناق و خفقان بایستد و حرفش را صریح بزند ارزش بود. گمان میکنم کمتر کسی در بازجوییها و حضور ساواکیها بهخصوص در شرایط سالهای ۵۲، ۵۳ (که دقیقا به خاطر ندارم شهید غفاری در چه سالی دستگیر شد) صراحتا از امام حمایت و امام را تأئید و تثبیت میکرد و بر این امر اصرار داشت. مسلما چنین عقیدهای با خط مشی دیگران فرق داشت. سایرین میگفتند ما کارمان را میکنیم، ولی لازم نیست بروز دهیم. اگر هم پایش بیفتد، میگوییم این کاره نبودیم، اما شخصیت شهید غفاری به هیچ وجه اینگونه نبود.
مبازرات آیتالله سعیدی جنبه فکری و تربیتی داشت. تدبیر ایشان در مبارزه و وسعت دیدشان با آیتالله غفاری قابل مقایسه نبود. معاشرین شهید سعیدی نقل میکنند که ایشان در مبارزاتش درسآموز بود و به افراد فکر میداد و بیش از آیتالله غفاری با امام در ارتباط بود. آنچه بیان شد تفاوتهایی است که این دو با هم دارند. در عین حال تأثیر شهادت این دو بزرگوار در مقایسه با شهادت سایر مبارزان متفاوت است. آنها در دوران خفقان شهید شدند و وقتی صدایی در نمیآمد و زمانی که کمتر کسی اسم امام را به زبان میآورد و از جایگاه و نهضت امام سخن میگفت، آنها به صراحت و در کمال شجاعت آن را مطرح میکردند؛ بنابراین شهادت آنها در آگاهیبخشی و هوشیاری عموم مردم تأثیر فراوانی داشت.
*آیا از نام و سرنوشت کسانی که در مراسم تشییع جنازه دستگیر شدند اطلاعی دارید؟
تا آنجا که به خاطر دارم آقایان ابوالفضل شکوری، سیفالدین محمدی، علی تقوی، علی درزی رامیانی و ابراهیم صلحچی (که ایشان اهل نهاوند بود) و دو تن از بستگان نزدیک شهید غفاری از دستگیرشدگان بودند. البته اقوام آیتالله غفاری به این دلیل که عکس شهید را در دست داشتند دستگیر و همان روزهای اول که ساواکیها متوجه شده بودند مبارز سیاسی نیستند آنها را آزاد کردند. هنگامی که انقلاب پیروز شد. منافقان در قم تشکیلاتی به راه انداخته و سازمان زنان را پایگاه خود کرده بودند و عضوگیری میکردند. آنها به دنبال رهروهای سابق سازمان بودند تا آنها را دوباره جذب کنند. حتی برای عضوگیری از افراد جدید یکی از آنها با من صحبت کرد تا مرا راضی کند با آنها همکاری کنم که نپذیرفتم.
آقای تقوی در جریان پیروی انقلاب و مقابله با سربازان گارد شاهنشاهی مواد منفجره درست میکرد. او خانه فقیرانهای در انتهای نیروگاه قم داشت و در منزل خود مواد منفجره درست میکرد یک بار آن مواد منفجر میشوند و دستها و صورت ایشان بهشدت آسیب میبیند. پس از پیروزی انقلاب برای مداوا به افراد گوناگونی مراجعه میکند که آنها ترتیب اثر نمیدهند. منافقان از این فرصت استفاده و او را معالجه کردند، طوری که در سال ۶۰ وی جذب منافقان و عضو تیم نظامی آنها گردید. در همان سال هم دستگیر و به عنوان فعال نظامی علیه رژیم اعدام شد.
آقای سیفالدین محمدی هم مدتی مسئول ارشاد قم بود و پس از گرایشهایی که به آقای منتظری پیدا کرده بود با ایشان ارتباط چندانی نداشتم. آقای علی درزی رامیانی هم متأسفانه بعد از انقلاب با منافقین همراه و در مشهد دستگیر و سپس به قم آورده و بعدآ آزاد شد. او در سال ۶۷ به عنوان طلبه با پشتیبانی منافقین خارج از کشور و به عنوان عامل نفوذی آنها، نوارهای صوتیای را در آنها به امام توهین شده بود، مخفیانه تکثیر و در فیضیه توزیع میکرد. به همین دلیل هم دستگیر و به حکم دادگاه ویژه به اعدام محکوم شد.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع