راه مبارزه امام با عرف سیاسی متفاوت بود/روش مبارزاتی جامعه مدرسین علیه شاه
سید وحید احدی نژاد .روابط عمومی هیات خدام الرضا کانونهای خدمت رضوی -خبرنگار حوزه دولت ومجلس
9 بهمن 95
3۰38
[ad_1]
خبرگزاری فارس ـ گروه تاریخ: آیتالله محمد مومن از جمله شخصیتهائی است که در دور دوم فعالیتهای جامعه مدرسین حوزه علمیه قم بدان پیوست و به دلیل شور و تحرک انقلابی و نیز امکانی که در مسافرتهای مکرر به عراق و ارتباط با حضرت امام داشت، نقش ویژهای را در کارکرد مبارزاتی جامعه ایفا نمود. ایشان از جمله چهرههائی است که در پی گسترش فعالیتهای روشنگرانه جامعه مدرسین، در فروردین ۵۳ دستگیر و به ۳ سال تبعید در شهداد کرمان و تویسرکان محکوم گردید. با سپاس از ایشان که بهرغم کثرت اشتغالات و تراکم برنامههای خود، فرصتی را به این گفتوگو اختصاص دادند.
*با تشکر از جنابعالی که پذیرای این گفت و شنود شدید؛ بهتر است سخن را از این نقطه شروع کنیم که در مقطع آغاز مبارزه و امتداد آن، بهویژه در مقطع تبعید امام، جامعه مدرسین از جمله جریانات شاخص حامی مبارزه و شخص امام به شمار میآمد. با توجه به تنوعی که در حوزه آن روز وجود داشت، بهویژه دگراندیشی حاکم بر بیوت برخی از مراجع و موسسات و جریانات فکری و فرهنگی موجود در حوزه، جامعه مدرسین تا چه میزان توانست جای خود را در میان حوزویان باز کند؟ و در هر صورت چرا؟
پاسخ به سئوال شما موکول به بیان یک مقدمه است. آنچه را که بنده در طول این چهل و چند سال حضور در حوزه و همکاری با جامعه مدرسین به دست آوردهام این است که بهرغم آنکه خود حضرت امام(ره) در راس مبارزات بود، ولی ایشان به نوعی عمل میکرد که براساس عرف سیاسی امروز، مبارزه سیاسی محسوب نمیشد. بلکه ایشان شخصیتی بود متعبد، وارسته، مخلص و در عین حال فقیهی آگاه و همین موجب میشد که این مبارزه بیش و قبل از آنکه سیاسی باشد، یک نوع دعوت به اسلام اصیل و بازگشت به آن باشد. بنده با همه آقایان مراجع سر و کار داشته و از محضر بسیاری از آنان استفاده بردهام، اما از جنبه علمی و معنوی، بهتر از آقای خمینی کسی را نمیدیدم و نمیبینم. از جهت علمی شکی در فقاهت ایشان نبود و از مراجع و اعلام محسوب میشد. از نظر تقوا و تقید به احکام و پیروی از فرامین دینی و پیامبر (ص) نیز در مرتبه اعلا بود.
آیتاللهالعظمی بروجردی مرجع اعلای شیعه، نه تنها در ایران، بلکه در سراسر جهان شیعه بود. درس ایشان پرجمعیتترین دروس حوزه بود و ۵ ساعت پس از طلوع آفتاب شروع میشد.
بهطوری که یادم هست، در سال ۳۶، ۳۷ ، بعد از درس مرحوم آیتالله بروجردی، درس مرحوم امام، پرجمعیتترین درس بود. ایشان از مسجد سلماسی که نزدیک منزلشان بود، اصول درس میداد و درس فقه ایشان هم در سالهای ۳۵،۳۶ در نزدیکی صحن و در مسجد محمدیه تشکیل میشد و بعد منتقل شد به مسجد سلماسی. در عین حال که درس امام در گوشهای از این مسجد تشکیل میشد، اما تعداد افرادی که در آن شرکت میکردند، از تمام دروس مراجع دیگر بیشتر بود. درس ایشان ۵/۱ ساعت بعد از آفتاب و یک ساعت قبل از درس آیتالله بروجردی تشکیل میشد.
ایشان درسش را میگفت و کسانی که میخواستند به درس آقای بروجردی بروند، بعد از کلاس امام میرفتند. افرادی هم که در درس امام شرکت میکردند، فضلای خوب حوزه بودند و این ویژگی، خاص درس حضرت امام بود. از نظر علمی هم، اعلمیت ایشان در حوزه، دستکم برای بسیاری از حوزویها کاملا مشخص بود و این نکته در میان مردم هم جا افتاده بود، ولی خود امام به هیچوجه در پی این نبود که خود را نشان بدهد یا اظهار وجود علمی کند. همیشه در کنار و به کار خود مشغول و منحصرا متوجه خدا و انجام وظیفه بود و ابدا به فکر اینکه دنیائی داشته باشد، نبود. این عرفان و معنویت و اعتقاد راسخ به آخرت، از ویژگیهای بارز حضرت امام بود.
این خصوصیت امام به گونهای بودکه در دوران حیات مرحوم آیتالله بروجردی، در سلوک ایشان هیچ نشانهای از اینکه بخواهد وانمود کند که من دارم کاری میکنم، وجود نداشت. سر رشته تمام امور حوزه به دست آیتالله بروجردی بود تا اینکه ایشان در فروردین سال ۴۰ از دنیا رفت. بعد از فوت آیتالله بروجردی، شاه احساس کرد میتواند کارهائی را انجام دهد که برایش حسن شهرت به همراه داشته باشد، ولی از آنجا که همه آن کارها خلاف و مورد اعتراض بودند، به چنین نتیجهای منجر نشد. قبل از فوت آیتالله بروجردی شهریه همه طلاب توسط ایشان پرداخت میشد. پس از فوت ایشان قرار شد این شهریهها توسط مراجع دیگر پرداخت شود و مراجع بعدی و علما جلسهای را تشکیل دادند که گمانم در منزل آیتالله بروجردی بود. دو نفر از آقایانی که بعداً جزو مراجع شدند، پرداخت شهریه را پذیرفتند، اما وقتی به حضرت امام عرض شد که شما چه میکنید؟ ایشان فرمود: «من همان خادمی که بودم، باقی خواهم ماند.» و ایشان بدون هیچ چشمداشت و دخالتی در اداره امور حوزوی، درسش را ادامه داد.
پس از رحلت آیتالله بروجردی، حوزه قم برای دو هفته تعطیل شد. شنیدیم که حوزه نجف تا ۴۰ روز بعد از فوت ایشان تعطیل بود. پس از تعطیلات، امام در همان مسجد سلماسی درس خود را شروع کرد. شاید عدهای این نکته را ندانند که پس از فوت مرحوم آیتالله بروجردی، تعداد کسانی که در درس امام شرکت کردند، کم شد! شاه پس از رحلت آیتالله بروجردی، ابتدا به دست نخستوزیرش، علم، بعضی از کارهای عوامفریبانه و خلاف، از جمله تقسیم اراضی را انجام داد و بعضی از قیود قانونی از جمله قسم خوردن نمایندگان مجلس به قرآن، حذف و آن را تبدیل به قسم به کتابهای آسمانی کرد. از اینجا به بعد دیگر امام آن حاج آقا روحالله خمینی که در کنار بود و فقط درس میگفت، نبود. البته بسیاری از علما مخالف با این معنا بودند که دولت بیاید زمینهای دیگران را غصب و تقسیم کند و حذف قسم به قرآن را مقدمهای میدانستند که اصل اسلام را در ایران از بین ببرند و چه بسا برای بهائیت، حساب باز کنند. این نوع مسائل که در میان آمد حضرت امام برحسب وظیفه دینی، مخالفت با اقدامات خلاف شرع را، مخصوصا اگر به دست مسئولان مملکتی انجام میشد، آغاز کردند، زیرا این نوع اعمال زمینهساز بیتوجهی به اسلام و محو تدریجی آن بود و باید با آن مبارزه میشد. این رویداد، حضرت امام را وا داشت که در مقام مبارزه روشن با رژیم، بهویژه با نخستوزیر دولت محمدرضا برآید و اطلاعیههای فراوانی بدهد که البته در آغاز عمده حملاتش در اطلاعیهها و سخنرانیها، متوجه دولت علم بود. شاه هم فهمید که آقای خمینی که تا به حال خبری از ایشان نبوده و حالا پیدا شده، ممکن است برایش مزاحمتی ایجاد کند، لذا بعد از اینکه مردم بهطور جدی مبارزه کردند، از اصل پیشنهادی که توسط علم ارائه شده بود، دست کشید و این را به آقایان علمای دیگر اعلام کرد.
تقریبا شش ماه بعد از رحلت آیتالله بروجردی، مرحوم آیتالله آمیرزا عبدالهادی شیرازی که از مراجع بسیار وارسته و ساکن نجف بود، از دنیا رفت و شاه به حساب اینکه خودش را مسلمان معرفی کند، تلگراف تسلیتی برای علمای نجف فرستاد. این را هم ناگفته نگذارم که وقتی شاه از حرفی که علم زده بود، برگشت و به آقایان علما در قم تلگراف زد، به حاجآقا روحالله تلگراف نزد و به تصور خودش به ایشان بیاعتنائی کرد تا نگذارد او اسم و رسم پیدا کند، اما مبارزه امام، جنبه الهی داشت و ایشان در جهت تثبیت احکام اسلام در مقابل شاه ایستاد و این گونه مسائل ذرهای برایش ارزش نداشت و مطرح نبود. طلاب و فضلای حوزه که به تقوا و دیانت حضرت امام معتقد بودند و میدانستند که قیام امام علیه رژیم ستمشاهی، نشات گرفته از تقوای ایشان و در واقع در جهت اجرای احکام اسلام است، طبعا علاقهشان به آقای خمینی بیشتر شد و جمعی را تشکیل دادند که بعدها نام «جامعه مدرسین» را به خود گرفت. این جمع متشکل از علما وفضلائی بود که مثل امام اعتقاد داشتند که ما باید از کیان اسلام و قرآن دفاع کنیم و آن کسی که بیش از دیگران دنبال این هدف هست، آقای حاجآقا روحالله است و به همین دلیل، این جمع نه به عنوان حمایت از حاجآقا روحالله که به عنوان دفاع از اسلام و قرآن که مطمح نظر ایشان بود، دور هم جمع شدند و پشت سر امام قرار گرفتند.
اینها خودشان هم شخصیتهای وارسته و از خود گذشتهای بودند. اگر بخواهیم از بزرگوارانی که از ابتدا عضو جامعه مدرسین بودند، نام ببریم، باید از کسانی چون مرحوم آیتالله مشکینی، مرحوم آیتالله فاضل لنکرانی، مرحوم آیتالله ربانی شیرازی،آیتالله منتظری، مرحوم آیتالله آذری قمی، آیتالله امینی و…یاد کنیم.
اینها خودشان هم انسانهای شایستهای بودند و برای حراست از احکام اسلام و حمایت از مراجعی که با رژیم ستمشاهی مبارزه میکردند و هم مراقبت از حوزه تا طلاب از مسیر صحیح بیرون نروند، با هم اجتماع پیدا کردند. بنا شد در عین حال که این جمع مراقبت میکرد تا طلاب از نظر سطح علمی در وضعیت مطلوبی باشند، از مراجعی نیز که در راه حفاظت از احکام اسلام حرکت میکردند، پشتیبانی کند تا در نتیجه اقدامات این عده، حوزه نیز از این حرکت حمایت نماید و جامعه مدرسین به این شکل به وجود آمد.
«جامعه مدرسین» جریانی نبود که یک مرجع را بپذیرد و دیگران را نفی کند. دفاع از اسلام، وظیفه همه مسلمانها و در رأس آنها، وظیفه همه علماست و طبعا آن کسی که عقل و درکش زیادتر باشد و مردم گرایش بیشتری به او داشته باشند، بیشتر باید به این وظیفه عمل کند و چنین شخصیتی یک مرجع شایسته وارسته است. چنین افرادی وقتی بخواهند وارد میدان مبارزه بشوند، تکی که نمیتوانند عمل کنند و قهرا باید دستیارانی داشته باشند. آن دستیاران در مرتبه اول فضلا و علمای وارسته حوزه هستند، کسانی که طلاب و مردم آنها را بشناسند و بتوانند از طریق دادن اعلامیه و سخنرانی، مطالب را به داخل و بیرون از کشور منتقل کنند، نه اینکه صرفاً بخواهند گروهی را تشکیل دهند، بلکه از باب احساس وظیفه و مسئولیت، فعالیت کنند و این اساس و پایه تشکیل «جامعه مدرسین» بود.
*با وجود اینکه همگان میدانستند که اعضای «جامعه مدرسین» از شاگردان مبرّز امام و اشاعهدهنده افکار ایشان هستند، رابطهتان را با مراجع دیگر، به شکلی که حساسیت اطرافیان آنها را بر نیانگیزد، چگونه تنظیم میکردید؟
احساس مسئولیت دینی، بر همین مبنا امام را به مبارزه برانگیخت و جریان دستگیری و زندان و یک سال بعد هم تبعید ایشان به ترکیه و سپس عراق پیش آمد. امام چون برحسب تکلیف دینی عمل میکردند، قم و ترکیه و نجف و بعدها پاریس و تهران برایشان هیچ تفاوتی نداشت. فضلائی هم که «جامعه مدرسین» را تشکیل دادند، نه از شخص امام خمینی، بلکه از هدف ایشان که هدفی خدائی بود، حمایت میکردند و چون این طور بود، جانبدار و طرفدار شخص ایشان نبودند، بلکه وظیفهشان جانبداری از اسلام بود. اگر ما از فرمایش امام که مبارزه با شاه بود، طرفداری میکردیم، برای این بود که مبارزه با رژیم شاه، در واقع طرفداری از اسلام بود؛ بنابراین وقتی هدف و مقصد این باشد، چرا باید با بقیه مراجع مخالفت میکردیم؟ مگر آنها قائل به پشتیبانی از احکام اسلام نبودند، مگر اینکه خدای ناکرده کسی خودش را در این طیف جا زده باشد و تقوای درستی نداشته باشد که چنین موردی را نداشتیم، به همین دلیل معنا نداشت که ارتباط ما با مراجع دیگر، مشکل یا کم باشد.
هنگامی که امام را به ترکیه تبعید کردند، ما در خانه آقایان مراجع متحصن شدیم و بسیار هم طبیعی بودکه این کار را بکنیم، چون آقایان مراجع هم هدف امام را قبول داشتند. «جامعه مدرسین» طرفدار فرد محسوب نمیشدند. ما جانبدار اسلام بودیم و اگر از امام پشتیبانی میکردیم، برای اسلام و در جهت تحقق اهداف اسلامی بود. ما با تمام مراجع ارتباط داشتیم و رفاقت ما پا برجا بود، منتهی چون حضرت امام، پرچمدار مبارزه شدند، طبیعتا نیروها بیشتر حول محور ایشان حرکت کردند.
*هدف کلی و سیر فعالیتهای «جامعه مدرسین» چگونه بود؟
اساس فعالیتهای «جامعه مدرسین» مسئولیتهای الهی بود که این احساس را به طریق اولی، مراجع و در راس همه آنها امام(ره) داشتند. حدود سال۴۰، ۴۱ که مبارزات هنوز متوجه علم بود؛ مرحوم آیتالله گلپایگانی در روز ۲۵ شوال به مناسبت سالگرد شهادت حضرت امام صادق(ع)، در مدرسه فیضیه مجلس روضهای را برپا کرده بودند. در آن جلسه چماقداران رژیم شاهنشاهی ریختند و تعدادی زیادی از مردم و طلاب را زخمی و دستگیر و عدهای از آنها را شهید کردند. آنها طلاب را بسیار اذیت میکردند و به کسانی که در سن معافیت از سربازی بودند، ورقه معافیت را نمیدادند، در حالی که طلاب مثل دانشجویان و دانشآموزان باید مشمول معافیت میشدند. رژیم، بهخصوص طلابی را که در طریق مبارزه بودند، بسیار اذیت میکرد و این مسئله باعث شد که عده زیادی از طلاب، به صورت قاچاقی به عراق بروند. در آن مقطع، خود من هم که طلبه بودم، معافیت نداشتم. در سال ۱۳۴۲ که امام در ترکیه بودند، به عراق رفتم. جوانان ایرانی پرشور و اهل علم، آنجا را پر کرده بودند.
پس از اینکه امام به نجف رفتند، در آنجا هم عدهای از علما و فضلای همسنگ «جامعه مدرسین» اطراف امام را گرفتند، از جمله شهید آیتالله مدنی که جزو مدرسین خوب نجف بودند، آیتالله راستی کاشانی، آیتالله رضوانی، مرحوم آیتالله سید عباس خاتم یزدی و … امام در آنجا هم مبارزه را ادامه دادند و اطلاعیهها را یا به صورت خطی و یا به صورت کاست میفرستادند که در اینجا پیاده و منتشر شود. «جامعه مدرسین» در سطوح بالا و طلابی که اعضای این جامعه را به عنوان شخصیتهای صالح و سالم میشناختند و قبول داشتند، ادامه مبارزات را در قم و سایر شهرهای ایران به عهده داشتند. مردم هم، هم آقای خمینی را قبول داشتند، هم آقایان گلپایگانی و مرعشی نجفی و آسید احمد خوانساری را. مبارزه هم اسلامی بود، نه اینکه کسی بخواهد آقای دیگران شود! مبارزه خدائی بود و آقایان «جامعه مدرسین» هم در آن زمان که وارد این مبارزه شدند، جز دستگیری و زندان و رنج چشماندازی جلوی روی آنها نبود، و قهراً چون انسانهای شایستهای بودند، طلاب شایستهای هم به آنها میگرویدند. مردم و عدهای از کسبه متدین و شریف بازار هم همکاری میکردند و اطلاعیهها و سخنان امام به این طریق به همه نقاط ایران میرسید و همه مردم ایران برای یک مبارزه الهی، تحت رهبری امام و به کمک ید مقتدر «جامعه مدرسین» که همگی از فضلا و علمای برجسته بودند، آماده شدند.
*بعد از رحلت مرحوم آیتالله حکیم، جامعه مدرسین، اعلمیت امام را مطرح کرد. آیا این اقدام زمینهساز واگرائی و تفرقه در حوزه نشد؟
در آن مقطع، عمده فضلا و علمای حوزه، آقای خمینی را از نظر علم و تقوا در بالاترین مرتبه میدانستند. آقای حکیم در سال ۴۸ از دنیا رفت. ایشان پس از مرحوم آیتالله بروجردی، مرجع اعلا بود. پس از رحلت ایشان، از نظر کسانی که از جایگاه علمی امام مطلع بودند، مرجعیتِ شایسته، ایشان بود. این خصوصیات را آقایان در حضرت امام یافتند و اعلامیهای با امضای ۱۳ نفر که اکثر آنها اعضای «جامعه مدرسین» بودند، صادر شد. در آن زمان سن و فضل من از دیگران کمتر بود و صحیح نبود که امضا کنم و بزرگترها امضا کردند. کسانی مرحوم آیتالله مشکینی، جناب آقای منتظری، مرحوم آقای آذری و عده دیگری هم جزو «جامعه مدرسین» نبودند، ولی انسانهای شایستهای بودند، مثل آیتالله حاج شیخ محمد شاهآبادی که پیرمرد محترم و بسیار انسان شایستهای است. اینها دیدند باید کسی در مقابل رژیم ستمشاهی بایستد که قدرتمند باشد و حد اعلای قدرت برای کسی که از علماست، مرجعیت است و در نتیجه در مقابل شاه و در واقع در برابر امریکا، مرجعیت امام را اعلام کردند. هر یک هم جداگانه نوشتند، نه اینکه همه یک متن را بنویسند و پائین آن امضاء کنند. فکر میکنم در سال ۱۳۴۹ و تقریباً همزمان با آخرین سفری بود که به عراق داشتم. من در سال ۱۳۴۲ که به عراق رفتم، هنوز ازدواج نکرده بودم. چهار پنج ماهی آنجا ماندم و گذرنامه اقامت عراق را گرفتم و مکرر به عراق مشرف شدم. شاید سالی ۲ بار به عراق مشرف میشدم.
*علت سفرهای مکرر شما فقط مسئله سربازی بود؟
خیر، آقای خمینی استاد اصلی ما بودند و میرفتیم که از محضر ایشان بهرهمند شویم؛ در عین حال میخواستیم ببینیم در نجف چه خبر است و در ضمن هم از درس علمای آنجا یعنی مرحوم آیتالله شاهرودی، مرحوم آیتالله خوئی، مرحوم آیتالله حلی و قسمت کمی هم از درس مرحوم آیتالله حکیم استفاده بردم.
*پیغام هم میبردید؟
گاهی، مثلا در سال ۱۳۴۷ که دیگر ازدواج کرده بودم، همراه با خانم مشرف شدم و دو ماه و نیم هم سفرم طول کشید، درس امام هم رفتم. تا سال ۱۳۴۹ که ظاهرا آخرین سفر من بود. به عراق رفتم و گمان نمیکردم که اعلامیه تائید مرجعیت امام هنوز به دست ایشان نرسیده باشد و لذا اعلامیه را نبردم. رفتم خدمت امام و اوضاع بیت ایشان هم در آن شرایط، مناسب نبود، چون برای مرحوم حاج آقا مصطفی وضعیت دشواری پیش آمده و ایشان به حالت قهر به لبنان یا سوریه رفته بود. حضرت امام پس از اطلاع از این اعلامیه، مرا مخاطب قرار دادند و قریب به این مضمون فرمودند: «این چه کاری بود که اینها کردند؟» شاید اسم برخی از آقایان را هم بردند. عرض کردم: «آقا! به خاطر اینکه دیدند شاه غلطهائی میکند و باید یک نفر در مقابل اینها بایستد و نترسد و آن شخص، غیر از شما کسی نیست. این کار، وظیفه شرعی ما بود.» امام «رضوانالله تعالی» پس از این پاسخ من دیگر هیچ چیز نفرمودند.
اعضای جامعه که این کار را کردند، هیچگاه از عاقبت آن نترسیدند، برای اینکه ترس ندارد. مگر من آمدهام طلبه و مجتهد شدهام که دنیا را به دست بیاورم؟ یا آقای خمینی به خاطر دنیا این کار را کرد؟ دفاع از اسلام یک وظیفه است. هم برای ایشان وظیفه بود، هم برای تک تک اعضای جامعه مدرسین، چون برای هیچ یک جز زندان و گرفتاری، عاقبتی متصور نبود، مخصوصا در آن روزها وارد شدن به جامعه مدرسین، دل و جرئت میخواست. برخی هم بودند که عالم و مجتهد و معتقد به امام بودند، اما عضو جامعه نمیشدند، مثل مرحوم آیتالله ستوده که فرمودند من از شما حمایت میکنم، ولی در جلسات جامعه شرکت نمیکنم.
*آیا اعلام مرجعیت امام در اطرافیان سایر مراجع حساسیتی را بر نیانگیخت؟
اعلام مرجعیت و حتی اعلمیت امام چیزی نبود که کسی بتواند بگوید چرا، یعنی فضا به گونهای بود که چنین رویکردی را میطلبید و اگر کسی مخالفت میکرد، میگفتند معلوم میشود دنبال دنیاست. مثلاً مگر کسی میتوانست از آقای مشکینی بپرسد چرا چنین چیزی را اعلام کرده است؟ آیا ایشان دنیا را میخواست؟ او کسی بود که دنیا در نظرش از پشیزی کمارزشتر بود. از ابتدای زندگی وظیفه شرعیاش را انجام داد و از هیچ کس هم نترسید. یا آقای منتظری که همیشه در حال مبارزه بود. یا مثلا آیتالله شاهآبادی، پیرمرد بزرگوار و مجسمه تقوا و پسر مرحوم آیتالله شاهآبادی. آیا میشد از اینها پرسید که چرا رای به مرجعیت امام دادند؟
*پس از تائید مرجعیت امام، رژیم چه موضعی گرفت؟
مباره رژیم با یاران حضرت امام بسیار شدید شد، منتهی همه آن فشارها و آزارها برای کسانی که ارادتمندان حضرت امام بودند، مسئله حل شده بود.
*آیا بین «جامعه مدرسین» و آقای شریعتمداری اصطکاکی پیش نیامد؟
خیر، ولی اعضای جامعه، آن علاقه لازم را که باید به ایشان میداشتند، نداشتند، ضمن اینکه هیچ کس حتی تصور هم نمیکرد که آقای شریعتمداری در عرض آقای خمینی باشد. اعضای جامعه برای مرحوم آیتالله گلپایگانی احترام بسیار بیشتری قائل بودند و ایشان هم واقعا از مبارزات جانبداری بیشتری میکردند. خلاصه به حسب ظاهر مزاحمی در حوزه برای «جامعه مدرسین» نبود و تنها مزاحم نظام طاغوتی بود. بالاخره هم این مزاحمت، علنی شد و ساواک در سال ۱۳۵۲، ۲۵ نفر از علما را که عمدتا از اعضای «جامعه مدرسین» بودند، به سه سال تبعید محکوم کرد.
*خود جنابعالی هم جزو آنها بودید؟
بله، در آغاز وقتی آمدند مرا بگیرند، در خانه نبودم و خانه مرحوم پدرم بودم که روبروی منزل ما بود. رفته بودند منزل ما و آنها هم که خبر نداشتند گفته بودند که من منزل پدرم هستم. من آنجا نشسته بودم و اخوی شهیدمان، مهدی و یکی دیگر از برادرانم هم بودند. مهدی متولد ۳۶ و از همه ما کوچکتر بود. رفت دم در و برگشت و گفت: «میگویند با مؤمن کار دارند.» اخوی دیگر من که از فضلای قم است، رفت در حیاط. آن موقع معمم نبود. دستش را گرفته و او را مقداری از خانه دورتر برده و سراغ مرا از او گرفته بودند که گفته بود نمیدانم کجاست! فهمیدم که از طرف ساواک آمدهاند و رفتم روی پشت بام که اشراف به حیاط داشت. اینها آمدند در خانه و یک مقداری گشتند. منزل پدر من دو تا در دارد. آن در را بازکردند و گفتند اگر هم بوده، رفته! اتفاقا من عبای خودم را هم درآورده و همان جا در اتاق گذاشته بودم که ندیدند. ظاهرا مرداد سال ۵۲ بود که نتوانستند مرا دستگیر کنند، ولی آقایان دیگر را گرفتند و تبعید کردند. من از قم بیرون نرفتم و حتی با بعضی از رفقا همچنان مباحثه داشتم تا در ۱۹ فروردین ۵۳ که مرا دستگیر و به مدت ۳ سال به شهداد کرمان و تویسرکان تبعید کردند.
*در شهداد روزگار بر شما چگونه گذشت؟
بسیار عالی! شهداد نقطهای است بسیار گرم و مردم آن هم بسیار فقیر، اما مردم خوبی هستند. آنها مرا بهگرمی پذیرفتند و آقای شهداد و امام جماعت آنجا شدم. برای آنها صحبت میکردم. یک نفر هم بود که میگفت مرا فرستادهاند که مواظب تو باشم و قبلا هم طبس بودهام که آقای منتظری را تبعید کرده بودند، میگفت تو هم که کاری نمیکنی که خلاف باشد! در هرحال مردم شهداد بسار به من اظهار علاقه میکردند. دو سه ماه که آنجا ماندم، شاید تنها چیزی که برای منزلم تهیه میکردم یک کمی گوشت و نخود بود، وگرنه برایم نان و میوه و بسیاری از مایحتاج را میآوردند. ۷، ۸ ماه که آنجا بودم، مرا تبعید کردند به تویسرکان که در آنجا هم خوش بودیم و آقای تویسرکان شده بودم. نماینده آیتالله گلپایگانی هم آنجا بود که مرد بسیار محترمی بود. البته مردم بیشترجانب مرا داشتند و خیلی خوش گذشت. الان هم با بسیاری از آنها در ارتباط هستم.
*آیا اشتغالات علمی شما در تبعید هم ادامه پیدا کرد؟
بله، در تویسرکان برای آقایان طلبهها درس میگفتم و از طرف حضرت امام هم به آنها شهریه میدادم. عدهای از آنها هم بعدها به قم آمدند و درس خواندند و الان جزو علمای تویسرکان هستند. این تبعیدها بسیار ارزشمند بودند، بهخصوص که جای تبعیدیها را عوض میکردند و هر کس حداقل در دو جا اقامت داشت. هرجا هم که بودیم، نمیترسیدیم و حرف میزدیم و این به ضرر رژیم تمام شد، زیرا باعث میشد پیام انقلاب و امام به مناطق و مردمی منتقل شود که چندان در جریان فعالیتهای سیاسی نبودند. اول که رفتم تویسرکان، دفتری را هفته یک بار به منزل میآوردند تا امضا کنم و گواهی شود که هستم. مسئول اطلاعات شهربانیشان که عوض شد، گفت هر روز باید بیائی امضا کنی که نرفتم. یک روز مرا در خیابان دید و گفت: «حاجآقا! بد میشود ها!» گفتم: «چه بدی دارد؟ در نهایت، دوباره تبعیدم میکنند جای دیگری.» بنده خدا کاری به من نداشت، ولی رفاقت چندانی هم نداشت. بعدها در جریان انقلاب او را کشتند. اگر بخواهم درباره فعالیتهای سایر علمای تبعیدی و اعضای جامعه مدرسین حرف بزنم، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.
*از نقش «جامعه مدرسین» در هدایت جریان انقلاب چه خاطراتی دارید؟
در سال۵۵ عمده آقایان از تبعید برگشتند. در ۱۹ فروردین ۱۳۵۶ هم من از تبعید برگشتم و در این سال بود که مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی در نجف از دنیا رفت. «جامعه مدرسین» پیشقدم شد و برای ایشان ختم گرفت و ختم گرفتن برای حاجآقا مصطفی یعنی دوباره نام امام را به میان مردم آوردن و این کار در همه کشور انجام شد. چهلم حاجآقا مصطفی خورد به ماه محرم و در مسجد اعظم برگزار شد. از کسانی که یادم هست در آن مجلس منبر رفتند، مرحوم آقای ربانی املشی و گمانم مرحوم آقای خلخالی بودند. موجی هم در کل کشور به وجود آمده بود و باعث شد که اسم امام دوباره زنده شود. مدتی بعد در روزنامه اطلاعات مقالهای به نام احمد رشیدی مطلق و در توهین به امام نوشته شد. آقایان و «جامعه مدرسین» تصمیم گرفتند عکسالعمل نشان بدهند. در پی همین عکسالعمل، ساواک دو باره عدهای از اعضای «جامعه مدرسین» را تبعید کرد، مثلا مرحوم ربانیاملشی و مرحوم ربانیشیرازی و مرحوم آقای فاضل و جناب آقای یزدی که به بندر لنگه تبعید شدند، مرحوم آقای خلخالی که تبعید شد به تویسرکان و آقای مکارم و آقای پسندیده را هم به انارک یزد تبعید کرده بودند. در این جریانات رژیم شاه عدهای را بهشهادت رساند و سلسله چهلمها در تبریز و یزد و شهرهای دیگر برگزار شد. رژیم چندان نمیتوانست کاری کند. اساس مبارزات از ابتدا به وسیله مراجع و کمک سایر علما و طلاب صورت گرفت و «جامعه مدرسین» بازوی پر توان جریان حوزه بود.
*جلسات «جامعه مدرسین» به چه شکل برگزار میشدند و چه کسانی بیشتر میداندار بودند؟
جلسات «جامعه مدرسین» ابتدا به صورت سیار بود و در منازل اعضا تشکیل میشد. در آنجا همه افراد شرکت میکردند. تشریفاتی هم وجود نداشت. آقای ربانی املشی جزو افرادی بود که خط میداد، آقای ربانی شیرازی در آن دوره، کم میآمد. آقای خلخالی خیلی شلوغ میکرد و به هیچوجه نمیترسید. این جلسات تا پیروزی انقلاب در محل خاصی تشکیل نمیشدند. بعد از پیروزی انقلاب، جائی را برای جلسات اجاره کردند، به تازگی هم جائی را تهیه کردهاند و جلسات به طور مستمر در آنجا برگزار میشود.
*از جلساتی که در منزل شما برگزار میشدند، خاطرهای دارید؟
آخرین بار در منزل ما جلسهای برگزار شد که جلسه جامعه مدرسین نبود، منتهی آقایان حسنظن داشتند و از «جامعه مدرسین» هم عدهای در آن جلسه شرکت داشتند، از جمله آقای مشکینی، آقای منتظری، آقای ربانی املشی، آقای طاهری خرمآبادی و آقای جنتی بودیم. دیگرانی هم که از تهران تشریف آورده بودند، عبارتند بودند از: حضرت آقای خامنهای، مرحوم شهید بهشتی، شهید باهنر، آقای موحدی کرمانی، آقای مهدوی کنی و از مشهد هم شهید هاشمینژاد بودند و آقای طبسی و یک آقای دیگر. آقای هاشمی رفسنجانی هم که کم به این جلسات میآمد، اما در آن جلسه منزل ما آمد.
*عنوان جلسه چه بود؟
بیشتر این جلسات در تهران در تشکیل میشدند، چند بار هم مشهد رفتیم و جلسه آخر هم در منزل ما بود. آقای خامنهای، شهید بهشتی، آقای منتظری و خدا رحمت کند آقای لاهوتی هم بودند. درباره ورود افراد به این جلسات تحفظ داشتیم و هر کسی را راه نمیدادیم. این جلسات معمولا برای کارهای مبارزاتی و پیشبرد امور آن بود. در آن برهه که انقلاب اوج گرفته بود، ما خیلی عقبتر از مبارزات مردم بودیم. یک پیریزیهائی کرده بودیم که مبارزات را چگونه پیش ببریم، اگر امام از دنیا رفت، مرجع چه کسی باشد؟ برنامهای و تشکیلاتی برای پیشبرد بهتر اهداف جامعه تنظیم میکردیم، مثلاً اینکه اگرخواستیم افراد را شناسائی و جذب کنیم، چه باید بکنیم؟ اینها را در آن جلسات به بحث میگذاشتیم.
آخرین جلسهای که در تهران تشکیل شد، به احتمال قوی منزل شهید باهنر بود. آقای لاهوتی هم از زندان آزاد شده بود و شب هم میخواستیم به دیدن آقای لاهوتی برویم، اوج مبارزات مردم بود. بین راه منزل آقای لاهوتی که آقای مهدوی کنی رانندگی میکردند، پلیس دستگیرمان کرد و ما را بردند کلانتری. مرحوم آقای مشکینی، اوراقی را که از آن جلسه به همراه داشت، از بین برد. نیم ساعت سه ربعی نگهمان داشتند و بعد آزادمان کردند. البته ما را که نمیشناختند، مخصوصاً آقای مشکینی و آقای مهدوی را نشناختند. خلاصه ما را آزاد کردند و رفتیم منزل آقای لاهوتی و به نظرم به شام منزل ایشان هم نرسیدیم، یعنی خیلی دیر شده بود.
*به موازات «جامعه مدرسین» جریاناتی در تهران و شهرستانها به وجود آمدند که مدعی مبارزه بودند. جامعه مدرسین در برابر سازمانهائی چون سازمان مجاهدین خلق که مبارزه مسلحانه میکرد، چه برخوردی داشت؟
اوایل که از اینها اسمی برده میشد به عنوان عدهای جوان مسلمان و متدین بود که میخواهند برای کمک به اسلام و مقابله با شاه مبارزه کنند تا اینکه وقتی دستگیر شدند و به زندان رفتند، جمع کثیری از آنها در داخل و خارج زندان چپ زدند و بیرون هم که آمدند، نزدیک انقلاب بود. عدهای از دوستان ما از جمله آقای منتظری، آقای ربانیشیرازی، آقای ربانیاملشی، آقای معادیخواه که در زندان بودند، زودتر از دیگران به ماهیت فکری آنها پی بردند و این اخبار را به بیرون منتقل میکردند، نتیجتاً همه ما در باره آنها حساس شدیم. انقلاب که پیروز شد، اینها در برابر مردم، یک جمع محدود بودند که در میان آنها، جایگاه خاصی نداشتند. میگفتند اوایل کار آدمهای خوبی بودهاند، ولی بعد در زندان برایشان انحراف پیش آمد. حقیقتا دارای آن چنان جایگاه و وزنی نبودند که در جامعه مدرسین درباره آنها بحثی صورت بگیرد.
*برخورد «جامعه مدرسین» با آرا و افکار دکتر شریعتی چه بود؟
حرفهای آقای دکتر شریعتی بیشتر در ۴، ۵ سال آخر مطرح شد. آن وقت من تبعید بودم، بقیه هم همینطور. فقط یادم هست در سال ۱۳۵۴ که تویسرکان بودم، در تابستان عدهای از جوانها آمده بودند و یکی از آنها که جوان خوبی هم بود، درباره آقای دکتر شریعتی از من سئوال میکرد و من هم خیلی درباره ایشان و آثارشان مطالعه نداشتم، یادم هست که به او گفتم مگر عقیده داشتن یا نداشتن به حرفهای آقای دکتر شریعتی جزو واجبات و مسائل اصلی ماست که من بگویم کافر است یا نیست؟ من تا زمانی که دکتر شریعتی از دنیا رفت، یا در تبعید بودم یا زندگی مخفی داشتم، چون آقایان را در سال ۵۲ دستگیر کردند و من از مرداد ۵۲ تا ۵۳ مخفی بودم. بعد هم دستگیر و سه سال تبعید شدم. وقتی هم که برگشتم دکتر شریعتی از دنیا رفته بود. به هر حال من خاطرم نیست که بحث ایشان در جلسات مطرح شده باشد، هر چند که طبعاً اعضا اظهار نظر می کردند.
*اعضای جامعه در مورد «شهید جاوید» چه نظری دادند؟
این طور نبود که جامعه در این مورد نظر بدهد. بعضی از اعضا تک تک کارهائی کردند، ولی «جامعه مدرسین» در این باره موضعگیری خاصی نکرد. در مجموع، اعضای جامعه، ادعاهای «شهید جاوید» را قبول نداشتند، هر چند با جریان مخالف این کتاب هم بهطور علنی همراه نشدند.
*رویداد «شهید جاوید» بسیار حساس بود. از یک طرف نویسندگان آن یعنی آقای صالحی و کسانی که بر این کتاب تقریظ نوشته بودند، یعنی آقای منتظری و آقای مشکینی از شاگردان مبّرز امام بودند، از سوی دیگر ایراد بزرگی بر این کتاب وارد بود و نتیجتاً انقلابیون در مورد این کتاب بر سر دوراهی گیر کرده بودند. اعضای جامعه مدرسین چه واکنشی نشان دادند؟
من در قم و از نزدیک شاهد نبودم که بقیه آقایان چه واکنشی نشان دادند. من در شهداد بودم و بعد رفتم تویسرکان و آقای صالحی نجفآبادی هم در آنجا تبعید بود و بر سر این کتاب با آقای احمدی خمینی که قوم و خویش حضرت امام بود، دعوا میشد، آقای احمدی نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. من وقتی رفتم، سعی کردم میانه را بگیرم. اینها از سال ۵۲ آنجا بودند و دعوا همچنان بینشان ادامه داشت. من در سال ۵۳ به تویسرکان تبعید شدم و سر سفره گسترده دعوا رسیدم! چند ماهی که گذشت آقای صالحی نجفآبادی را فرستادند کردستان. آقای صالحی از نظر علمی چندان قوی نبود، با این حال من هم با او بحثی نمیکردم. همیشه طوری رفتار میکرد که انگار میخواست بگوید تو را قبول دارم. خدا رحمتش کند، چند باری ما را ناهار دعوت کرد. روابطمان حسنه بود، ولی حرفهایش را در مورد شهید جاوید قبول نداشتم و خودش هم میدانست. آن قدری که الان شما روی این موضوع حساب باز میکنید، ما حساب باز نکرده بودیم. «جامعه مدرسین» درگیر مسائل مهمتری بود.
*با اعضای نهضت آزادی برخوردی داشتید؟
فکر می کنم مهمترین نمونه آن در همان جلسهای بود که گفتم جلسه جامعه مدرسین نبود، اما اشخاص شایسته و مبارزی در آن شرکت داشتند. نمیدانم به چه مناسبتی، مرحوم مهندس بازرگان و آقای دکتر سحابی و همچنین آقای موسوی اردبیلی هم آمدند. البته نه اینکه عضو جلسه ما باشند، زیرا افراد زیادی از این جلسات مطلع نبودند. یادم هست که مرحوم بازرگان در بین حرفهایش گفت آقای خمینی هم در این انقلاب نقش داشتند، ولی مردم بیش از نقشی که ایشان داشتند، برای ایشان حساب باز کردند!
*شما چیزی به او نگفتید؟
نه، ایشان مهمان ما بود و تازه من که از نظر سنی بزرگتر از آقای بهشتی نبودم که بخواهم جواب بدهم. حالا که اسم آقای بهشتی به میان آمد باید بگویم ایشان انصافا آقا بود. حیف شد. شاید اگر زنده بود، در حفظ نظام و ارتقاء آن به مراحل بالاتر، نقش بزرگی را ایفا میکرد.
خاطرم هست که به توصیه آقای بهشتی، پس از انقلاب، آن جلسات را ادامه دادیم، من هم مسئولیت تعیین قضات انقلاب به عهدهام قرار گرفت. صبح روز ۷ تیر، خدمت ایشان بودم. آن روز ایشان به همان جلسه قبل از انقلاب اشاره کردند و گفتند: «باید این جلسه را داشته باشیم، منتهی باید افراد خاصی را دعوت کنیم. جلسهای نباشد که همگان در آن شرکت کنند.» گفتم: «خوب است و انشاءالله که بشود.» ایشان به من لطف داشتند. بعد من همراه مرحوم ربانی املشی که دادستان کل کشور بود، رفتیم برای بازدید زندان قصر و شهید بهشتی هم رفتند حزب. آنجا که کارمان تمام شد و برگشتیم، دو و سه نصف شب بود که شنیدیم در حزب انفجاری روی داده. پرسوجو کردیم و تقریبا همان موقع برایمان مسلم شد که آقای بهشتی به شهادت رسیدهاند، رحمهالله علیه.
*بعد از انقلاب، آیا بنای اعضای «جامعه مدرسین» بر این بود که پستی را نپذیرند؟
من یادم نمیآید چنین بنائی گذاشته باشند، البته برای عضویت در مجلس خبرگان برنامهریزی داشتند و هنوز هم دارند. من طلبه کوشائی بودم و روی شناخت و احساس تعهد، خودم را برای هر خدمتی آماده کرده بودم. کارهائی در قم به عهده شهید قدوسی گذاشته شد و بنده هم بالطبع به ضرورت مسئولیتهائی را به عهده گرفتم، ولی عمدتاً دنبال مطالعه و تدریس و کارهای طلبگی بودیم و هستیم.
*از دیدگاه شما چرا از سوی مخالفین نظام نسبت به جامعه مدرسین، اینقدر حساسیت وجود دارد؟ حتی بعضی از کسانی هم که در لباس خودی هستند، همیشه در برهههای مختلف از جمله انتخابات یا امثال آن، حملاتی به جامعه مدرسین دارند؟
در مورد سئوال اول، آیا به نظر شما نباید دشمنی وجود داشته باشد؟ مثل این است که بگوئید چرا نسبت به نظام حساسیت دارند، در مورد خودیها نمیدانم چه باید گفت، اجمالاً وقتی «جامعه مدرسین» به کسی باج نمیدهد و روی مواضع خود میایستد، طبعاً کسانی که میخواهند از جایگاه او سوء استفاده کنند، چون از این طرف پاسخ مناسب دریافت نمیکنند، شروع به بدگوئی میکنند.
در کل ما هیچ وقت نباید این معنا را به ذهنمان راه بدهیم که ممکن است امریکا یا اروپا به نظام ما روی خوش نشان بدهند. «جامعه مدرسین» بخشی از حکومت نیست، اما پشتیبان آن است. اعضای شاخص جامعه هم عمدتاً همین گونهاند و با همان انگیزهای که ۴ دهه قبل در این تشکل عضو شدند،کار خود را ادامه میدهند. به عنوان نمونه، مرحوم آیتالله مشکینی کسی بود که با تمام وجود،حضرت امام را قبول داشت، آیتالله خامنهای را قبول داشت و هیچ چیزی هم برای خودش نمیخواست. طلبهها و علما و مراجع، همه میدانند که ایشان این طور بود. طبیعی است که اینطور آدمها را باید با تبلیغات و نسبتهای ناروا مورد حمله قرار دهند، با این همه مهم این است که اعضای جامعه به این امور توجه ندارند و مانند روز اول، دنبال ادای تکلیف هستند. تجربه هم نشان داده که با این رویکرد جامعه، معاندین تاثیری ندارند و کمک خدا موجب موفقیت میشود.
انتهای پیام/
[ad_2]
لینک منبع